پیرزن وخضرنبی(ع)نویسندهٔ سایت سلطان مرتضی میرزائی
وبسایت رسمی سلطان صدا09176234226شمارهٔ مدیر_خوانندهٔ هرمزگانی09176097371
تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

 

 پیرزن وحضرت خضرنبی الله

 

این داستان تقدیم میشود به خانوادهٔ محترم مهدی سالاری

 

 

وبانو م....حقگو

نوشته های ؛سلطان مرتضی میرزائی

در زمان‌های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد، یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد. او باید برای دیدن حضرت خضر(ع) چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. پیرزن با نیّت شروع کرد. روزهای اوّل با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد. گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد، گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است، انجام دهد.

 

شروع داستان؛

در زمان‌های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد، یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد. او باید برای دیدن حضرت خضر(ع) چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. پیرزن با نیّت شروع کرد. روزهای اوّل با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد. گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد، گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است، انجام دهد. باورش نمی‌شد که بتواند یکی از پیامبران، حضرت خضر(ع) را ببیند، چه برسد به اینکه از او حاجتی بخواهد. او مواظب بود وظیفه‌اش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود. روزهای آخر دیگر این کار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می‌کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند، خیره می‌شد و با بی‌حوصلگی آنها را تماشا می‌کرد تا اینکه بالأخره روز چهلم رسید. پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن. بعد از آن، باید منتظر می‌ماند تا حضرت خضر(ع) رد شود، صندلی چوبی‌اش را آورد و جلوی درِ خانه منتظر شد، هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود. 
دقایقی گذشت، او داشت به درختان نگاه می‌کرد؛ به گنجشک‌ها که می‌آمدند روی زمین می‌نشستند و بلند می‌شدند؛ به آسمان امروز که ابرهایش چقدر شکل‌های قشنگی درآورده‌اند. این سر کوچه را نگاه کرد؛ آن سر کوچه را؛ دوباره این سر کوچه را؛ مردی چوب به دست داشت رد می‌شد، پیرزن او را نگاه کرد. چقدر چهره گیرایی داشت. نزدیک‌تر شد؛ انگار که پیرزن سال‌هاست او را می‌شناسد. به صورتش خیره شده بود. در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری. پیرزن فقط نگاه می‌کرد. انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت. نباید حرفی زد. مرد به آرامی گذشت. پیرزن داشت به او می‌نگریست و وقتی رد شد، هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش هنوز منتظر بود. خودش هم نمی‌دانست به چه می‌اندیشد. دقایق می‌گذشتند و او انگار در همان لحظه‌های اوّل، حاجتش را جا گذاشته بود. کم‌کم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می‌شد؛ ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود، بوی نور، بوی رهگذری از بهشت. پیرزن لبخند زد؛ زیرا اصلاً به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد. اصلاً انگار یادش رفته بود که می‌تواند حرف بزند و خواسته‌اش را بگوید، او خضر(ع) را نشناخته بود. 

منبع موعود


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حکایتهای خواندنی وجالب از مردم , ایمان , معجزات وداستانهایش(واقعی) , ,
برچسب‌ها: خضرنبی , خضر , داستانهای انبیاء ,
تاريخ : چهار شنبه 8 شهريور 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی
 
دیداررانندهٔ کامیون باامام زمان(عج)

|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: فیلم های سایت , فیلمهای جدید , داستانهای واقعی , ایمان , مذهبی , معجزات وداستانهایش(واقعی) , کلیداسرارشمامردم , ,
برچسب‌ها: دیدارباامام زمان ونصیحتهای امام (عج) , امام زمان , , دیداررانندهٔ کامیون باامام زمان(ع) ,
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

              به علت بالابردن سرعت،،،       ☝☝☝

 
آمارنظردرقسمت بالاغیرفعال کردیم
 
ولی بعدازتأییدادمین درپایین پستهانمایش داده میشود
 
 

داستان پیامبر(ص)ومردفقیر 

 

 

عبرت انگیز 

 

این داستان هشداری به کسانیست

 

که وابستگی به خوشیهاولذتهای

 

دنیاچنان آنهاراکورکرده که حاضر

 

شدند خداو بندگان شایسته اش را

 

کوچک ببینند وحتی برای

 

تشکرازنعمتهاومحبتهایش

 

حاضربه تسلیم وعبادت خدا

 

واطاعت ازفرستاده هایش نیستند

 

وهمچنان فقیرانرایاری نمیکنندوحتی

 

کمترازخودهم میدانندوباآنهانشست

 

وبرخواست نمیکنند

 
 
 

         سلطان  م / میرزائی   

 شماره ادمین دربالای سایت درحال حرکته

 

یک داستان عبرت آموز

 

  

امام باقرعلیه السلام فرمود:

 

در زمان رسول خدا، در آغاز هجرت یکی از مومنین صفه به نام سعد بسیار در فقر و ناداری به سر می برد و همیشه در نماز جماعت، ملازم پیامبر خدا بود و هرگز نمازش ترک نمی شد رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم وقتی او را می دید، دلش به حال او می سوخت و نگاه دلسوزانه به او می کرد.

 

غریبی و تهیدستی او رسول خدا را سخت ناراحت می کرد، روزی به سعد فرمود: اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می کنم. مدتی از این جریان گذشت، رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم از این که چیزی به او نرسید تا به سعد کمک کند، غمگین شد خداوند وقتی رسولش را این گونه غمگین یافت، جبرئیل را به سوی او فرستاد جبرئیل که دو درهم همراهش بود، به حضور پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم خداوند اندوه تو را به خاطر سعد دریافت، آیا دوست داری که سعد بی نیاز گردد، پیامبر صلی الله علیه واله و سلم فرمود: آری. جبرئیل گفت، این دو درهم را به سعد بده و به او دستور بده که با آن تجارت کند پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آن دو درهم را گرفت و سپس برای نماز از منزل خارج شد؛ دید سعد کنار حجره مسجد ایستاده و منتظر رسول خداست. وقتی که سعد را دید، فرمود: ای سعد آیا تجارت و خرید و فروش می دانی؟

 

سعد گفت: سوگند به خدا چیزی ندارم که با آن تجارت کنم. پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم آن دو درهم را به او داد و به او فرمود: با این دو درهم تجارت کن و روزی خدا را به دست بیاور. او هم آن دو درهم را گرفت و همراه رسول خدا به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را خواند، بعد از نماز، رسول خدا به او فرمود: برخیز به دنبال کسب رزق برو که من از وضع تو غمگین هستم. سعد برخاست و کمر همت بست و به تجارت مشغول شد به قدری از دو درهم برکت داشت که هر کالایی با آن می خرید، سود فراوان می کرد؛ دنیا به او رو آورد و اموال و ثروتش زیاد گردید و تجارتش رونق بسیار گرفت. در کنار مسجد محلی را برای کسب و کار خود انتخاب کرد و به خرید و فروش، مشغول گردید.


این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود.

 

کم کم پیامبر صلی الله علیه واله وسلم دید که بلال حبشی وقت  نماز را اعلام کرده ولی هنوز سعد سرگرم خرید و توبه فروش است، نه وضو گرفته و نه برای نماز آماده می شود. پیامبر صلی الله علیه واله وسلم وقتی او را به این وضع دید، به او فرمود: «یا سعد شغلتک الدنیا عن الصلاة ای سعد دنیا تو را از نماز بازداشت». او در پاسخ چنین توجیه می کرد و می گفت: چه کار کنم؟ ثروتم را تلف کنم؟ به این مرد متاعی فروخته ام؛ می خواهم پولش را بستانم و از این مرد متاعی خریده ام؛ می خواهم قیمتش را بپردازم. رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در مورد سعد، آن چنان ناراحت و غمگین شد که این بار اندوه رسول خدا شدیدتر از آن هنگام بود که سعد در فقر و تهیدستی به سر می برد.

 

جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نازل شد و عرض کرد: خداوند اندوه تو را در باره سعد دریافت، کدام یک از این دو حالت را در مورد سعد دوست داری آیا حالت اولی یعنی فقر و تهیدستی او و توجه به نماز و عبادت را دوست داری یا حالت دوم را که بی نیاز است ولی توجه به عبادت ندارد؟ پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: حالت اولی را دوست دارم، چرا که حالت دوم او باعث شد که دنیایش، دینش را ربود و برد، جبرئیل گفت:

 

«ان الدنیا و الاموال فتنه و مشغله عن الاخره» ؛ دلبستگی به دنیا  و ثروت، مایه آزمایش و بازدارنده آخرت است. آن گاه جبرئیل گفت: آن دو درهم را که به او قرض داده بودی از او بگیر که در این صورت وضع او به حالت اول برمی گردد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم به سعد فرمود: آیا نمی خواهی دو درهم مرا بدهی؟ سعد گفت: به جای آن دویست درهم می دهم. پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: همان دو درهم مرا بده. سعد دو درهم آن حضرت را داد از آن پس دنیا به سعد پشت کرد و تمام اموالش کم کم از دستش رفت و زندگیش به حالت اول بازگشت.

 

این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود. 1

 


1- گناه شناسی، محسن قرائتی، ص 183 الی 186.

انتشاری از؛سلطان‌مرتضی میرزائی

 

باتشکرازبیتوته


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: سخنان ونصیحتهای بزرگان , داستانهای واقعی , حکایتهای خواندنی وجالب از مردم , ایمان , ,
برچسب‌ها: داستانهای واقعی وعبرت آموز , حکایتهای عبرت آموز , داستانهای واقعی , داستانهای آموزنده , آموزنده های سلطان صدا , سایت سلطان صدامیرزائی , سلطان مرتضی میرزایی , ,
تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

 

 

سلطان میرزائی شنبه۲۰/خرداد۹۶

توجه

 

 به علت بالابردن سرعت،،،

 
آمارنظردرقسمت بالاغیرفعال کردیم
 
ولی بعدازتأییدادمین درپایین پستهانمایش داده میشود

 

داستان کلیداسرارشمامردم

 

نفرین 

 

پروردگارا


بحق محمدوآل طاهرش وبحق شبهای قدرکه عزیزترین شبهای سال هستندهمهٔ کسانی که صاحب نعمت فراوان ومقام وموقعیتهای خوب هستند ونیازمندوفقیری رامیشناسندولی هیچ کاری برای نجاتش نمیکنند واگرهم کمک کنند،کمک به کسانی میکنندکه خودشان ازبهترین موقعیتهابرخوردارهستندونیازی ندارندوفقط به مالشان ومقاماتشان اضافه میشود درحالی که میتوانند قدم خیری برای فقیرانی بردارندتاازبیکاری نجات پیداکنند واولادانش کمترسختی بکشندوبتوانندبرای خودوفرزندانشان منزلی وغذایی تهیه کنند ومهتاج دیگران نباشند میبینندولی کاری نمیکنند،یارب قسمت دادم که بحق فرق شکافتهٔ
علی (ع)وبحق شب وروزقدر جا ومقامهایشان وموقعیتهایشان را روزی کسانی کن که این چنین نباشند وازموقعیتشان استفاده کنندودست خلقهایت رابگیرندکه نیازمنداعتبارشانند وکارخیرکننددست فقیرانی بگیرند که ازبی کسی وبی ضامنی دنیابرایشان تاریک شده واطرافیان میبینند ولی بازکاری نمیکنند وغرق وغرق درخوشیهایشان هستند که علامتهای خطرازجانب پروردگارشان هم درموقعیت شغلیشان ازهمچین شکایات ونفرینهایی برسرشان میآیدولی بازبی تفاوت وحتی غرورشان را جلوخالق روزی دهندهٔ خودشان هم خوردنمیکنند که این نفرینها گریبان پدرانشان هم میگیردچون نطفهٔ همان پدران هستند،


آمین یارب العالمین

بحق محمدوآله طاهرین(ص)
 
 
 
 
 
بعضی بزرگی را
 
 
بدون اینکه بخواهند با خود دارند..! "
 
 
 
نوشته ایی از؛ میرزائی
 
 
 
لطفا تاآخربخوانیدشاید
 
 
 
 
شماهم کسانی رابشناسید
 
 
 
 
که بااین پیام بخودبیایند
 
 
 
 
ومال ومقام ونعمتهایی که
 
 
 
 
خداوندبه آنهاداده بتوانند
 
 
 
 
بایک جبران حفظ نمایدو
 
 
 
 
به بلا تبدیل نشودانشالله
 
 
 
 
آدمهایی که کمبودبزرگی درخودمیبینند
 
 
 
 
همش فکرمیکنند بزرگی وبزرگ شدن
 
 
 
 
روبایدباتعویض ماشین وخریدن ماشینهای
 
 
 
شیک وگران و وسایلهای گران قیمت مردم
 
 
فکرمیکننداین اشخاص آدمهای بزرگی هستند
 
 
ومیشود روی آنها حساب باز کرد واعتباردارند
 
 
درصورتی که خیلی ازانسانهایی هستند که
 
 
درفقرو بدون خرج وهیچ هزینه ایی
 
 
 
وبدون هیچ مال ومنالی خداوند آنهارونزد
 
 
 
خلقهلی خودش بزرگ میکند،
 
 
 
البته آدمهای اولی کسانی که مثل خودشان
 
 
 
هم هستند آنهاروبزرگ نمیبینندفقط
 
 
چونکه همیشه خودشان هم بزرگ بودن
 
 
 
رودرظاهروماشین ووسایلهای گرانقیمت
 
 
 
میدانستند ومیدانندبه همدیگرنزدیگ
 
 
میشوندتانزدکسانی که درفقرهستند
 
 
 
درتحقیروخودنمایی باهم باشند
 
 
 
ونهایت لذتشان همین است(خودنمایی)
 
 
 
درصورتی حقیقت ثروت وبرکات وسیع وپست
 
 
 
ومقام همهٔ همه آزمایش پروردگار است
 
 
که ازآنها میپرسد ازموقعیت وپول
 
 
 
وجایگاه وثروتی که برای شمابخشیده بودم
 
 
هیچ کمکی به دیگران که نکردید
 
 
که هیچ
 
 
بلکه بانگاه وسکوت وحرکات
 
 
وحتی باخود مالتان تهی دستان را آزرده
 
 
وتحقیرکردید که حتی هیچ کمکی برای
 
 
بندگان من نکردید که شایدباری ازدوش
 
 
 
آنها کم شودوفقط
 
 
 
وفقط غرق درعیش ونوش ولذت وتفریح
 
 
 
خودتان بودید وحتی نزدیکانتان هم
 
 
 
اینقدردرلذت ازنعمتهابودند که نیامندان
 
 
رافراموش کرده بودند
 
 
 
واگرکمکی هم میکردند باز به کسانی کمک
 
 
میکردندکه ازثروت حتی ازخودتان
 
 
بیشترداشتندوبی نیازبودندوفقط
 
 
 
به ثروت ولذت آنها افزودت میشد
 
 
 
وخودتان هم این راخوب میدانستی
 
 
 
ولی خودتان فکرتان رافریب میدادید
 
 
که کارهایتان همش خیراست
 
 
 
ولی خیرنبود،سوء بود
 
 
 
وخداونددرآخرین پیامهایش
 
 
به آنها ندامیدهد ولی باز بخودنمیآیند
 
 
 
وتوبه نخواهدکردتا عذابی که انتظارش
 
 
 
رانداشتند باچشم وگوش خودببینند
 
 
وخبرش رابشنوند وحتی خطرهم
 
 
 
اگرنزدیکشان باشد بازکاری نمیکنند
 
 
که شاید،شاید
 
 
بابت آن کار خیر درقبالش
 
 
خودشان وموقعیت خودشان رابیمه کنند 
 
 
 
 
که خدااگربخواهد درلحظه ایی انسانی را
 
 
 
به خیانت واشتباه حتی گذشته رسوامیکند
 
 
وموقعیتش راچنان میکند که هی باخود
 
 
 
افسوس میخورد که دیگردیراست
 
 
خیلی دیر ،،،
 
 
 
حتی شاید همین الان که این پیام رومیخوانید
 
 
دراین پیام الهامی یاخبری ازاتفاقی باشد
 
 
 
(( وفقط به یک دلیل مهم نمیدانی،
 
 
وهیچ وقت مهم ندانستی
 
 
 
آن یک دلیل هم
 
 
 
نداشتن ایمان به اندازهٔ کافیست ))
 
 
 

 

واماداستان؛

 
 
 
 
 
پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. 
 
 
 
پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟
 
 
 
 
 
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد، بعد پرسید بستنی معمولی چند است؟
 
 
 
 
 
خدمتکار با توجه به اینکه تمامی میزها پرشده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند، با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.
 
پسرک همان بستنی معمولی را سفارش داد. خدمتکار بستنی را آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت..!
 
پسرک بستنی اش را تمام کرد، صورت حساب را به صندوق پرداخت کرد و رفت...
 
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت..! 
 
پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی 15 سنت انعام گذاشته بود؛ در صورتی که می توانست بستنی شکلاتی بخرد.
 
 
شکسپیر چه زیبا می گوید:
 
 
بعضی بزرگ زاده می شوند،
 
 
برخی بزرگی را به دست می آورند،
 
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند..!
 
 
 درقسمت پایین ،داستانهای واقعی مارودنبال کنید
برداشت اززیباکده
 
 
 
 

|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حکایتهای خواندنی وجالب از مردم , کلیداسرارشمامردم , ,
برچسب‌ها: داستانهای واقعی وعبرت آموز , حکایتهای عبرت آموز , داستانهای واقعی ,
تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

 

 

داستان آموزندهٔ وحی عجیب

انتشاردرسایت ؛میرزائی

( بیتوته)

داستان,داستان آموزنده,داستانهای جذاب

خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد:


 كه فردا صبح اول چیزى كه جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مكن ! و از پنجمى بگریز!



 پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با كوه سیاه بزرگى روبرو شد، كمى ایستاده و با خود گفت :

 


 خداوند دستور داده این كوه را  بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پیش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .

 


 از آن محل كه گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ریخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .



 سپس با یك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :

 


 پروردگار فرمان داده كه این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شكارى گفت :

 


 اى پیامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى كردم .


 پیامبر با خود گفت :

 


 پروردگارم دستور داده این را ناامید نكنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :

 


 مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .



 پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حكمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟

 


 پاسخ داد: نه ! ندانستم .



 گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ كند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.

 


 و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نیك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل كرد.

 


 و منظور از باز شكارى شخص نیازمندى است كه نباید او را ناامید كرد.


 و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت كسى را كرد.

بیتوته

منبع:beheshtesokhan.persianblog.ir

 


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , معجزات وداستانهایش(واقعی) , ,
برچسب‌ها: داستانهای پیامبران , داستان پیامبران , داستانهای وحی ,
تاريخ : یک شنبه 12 دی 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

 

معجزهٔ دعا 

انتشار؛سلطان میرزائی

یکنفرمیگه طوفان یکی دیگه میگه توفان والا ماهم نفهمیدیم

مسافربری گرفتارطوفان(توفان )گردید و غرق شد  . تنها دو مرد از آن کشتی جان سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک رساندند . بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد ، شروع به جستجو پیرامون خود پرداخته  و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع فلاکت بار ، تنها چاره ای که دارند ، دعاست

جزیره بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و بایر فراگرفته بود .  مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد بدین منوال که با هم اقدام به  دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از آنها ، او حاکم  جزیره شده و میتواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم کند ، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد بود

هر دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند ، غذا بود .  فردای همانروزکه  شروع به جستجو در جزیره کردند  و در همین اثنا  مسافر اولی که پیشنهاد  را داده بود ، درختی کوچک  را یافت که دارای میوه های نسبتا خوبی بود.

او با شادی فریاد زد که : " خدا دعای مرا اجابت نموده است و من میتوانم این جزیره را مطابق میل خود تقسیم میکنم . "  بنابراین  قسمت سرسبز جزیره را که درخت میوه  نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید . همچنین  جیره غذائی بسیارمختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد.

یک هفته بر همین منوال گذشت .  مسافر اول ، اینبار که بشدت احساس تنهائی میکرد ، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید .  از قضا ، فردای همانروز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان خود را به جزیره و درست به  قسمتی که -  متعلق به مسافر اول بود - رساند و طرف دیگر همچنان خالی بود.

بزودی مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش ، سرپناه ، پوشاک و غذای بیشتری نیاز خواهد داشت ، لذا مجددا اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای همانروز تمامی درخواستهای او اجابت گردید  و هر آنچه خواسته بود به یکباره فراهم شده است . این درحالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده بود.

سرانجام مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود . بازهم دعایش مستجاب شد و درست فردای همانروز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست در کناره قسمتی که به  وی متعلق بود ،  لنگر انداخته است.

او بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی  داخل میشد به مسافر دوم که بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، توجهی نکرد  و پیش خود گفت : "  اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای او نیز برآورده میشد  . "  بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر کشتی شد.

درست در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد ، ندایی آسمانی بگوشش رسید که : " چرا شریک خودت  را در اینجا تنها میگذاری ؟ ! ".

مسافر اول پاسخ داد : " شریکم ؟ .... او که همراهمه  .  "  منظورش ،  خانمش بود.

در همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب کرد و گفت : " منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی ، او تنها کسی بود که دعایش اجابت شد ! ".

مسافر اول که بشدت متعجب شده بود ،  از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت : " ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که حالا بایستی من بدهکارت بشم ؟ ".

رفیق او با بیحالی و در حالی که چشمانش را بزحمت میتوانست بگشاید  با صدای ضعیفی گفت : " من فقط یک جمله دعا  میکردم و آن این بود که  خدایا تمامی خواستهای دوستم را استجابت کن ".   

 

میرزائی 

 

 

 

منبع مطالب جذاب وخواندنی

|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , ایمان , مذهبی , معجزات وداستانهایش(واقعی) , ,
برچسب‌ها: داستانهای معجزه , معجزه , دعاکردن , معجزهٔ دعا ,
تاريخ : شنبه 4 دی 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی
تاريخ : دو شنبه 8 آذر 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

داستان واقعی برخورد یکی از دوستان عزیزم با جن

 تعریف کرد زمانی که  حدود ده یازده ساله بودم .در فصل تابستان که در باغ زندگی میکردیم(محله گزرو)

(مدیر؛سلطان میرزائی)

 

تعدادی گوسفند  داشتیم که برای چرا باید

یک فاصله حدود دو یا سه کلیو متری

را طی میکردیم(محله سرنک)  تا گوسفندان

را تحویل چوپان بدهیم که به چرا ببرد.

 soltanseda.ir

من غروب با دوستان هم محلی رفتم دنبال گوسفندان . و گله نسبت به روزهای قبل دیرتر امد ودر بازگشت شب شد و دوستان در مسیر کم کم از من جدا شدند .

من ماندم و  چند تا گوسفند و تاریکی شب  در یک نقطه پرت و خوف ناک که یکمرتبه  دیدم صدای اسبی امد و یکی از اقوام که به ان سوار است .من سلام و احوالپرسی کردم  . ایشان  گفت چرا اینجا هستی و دیر کردی . من دارم میروم عروسی در روستای پاینی شما هم بیا با من برویم .من گفتم پدر و مادرم منتظرند.

گفت من الان انجا بودم انها رفتند عروسی و به من گفتند شما را هم همراه خودببرم. من گفتم پول ندارم .گفت دایی بیا من به شما پول هم میدهم .

وحالا تقریبا گوسفندان خودشان به محل اصلی که اغل گوسفندان درباغ باشد رسیده بودند. من یک بسم اللهی ... گفتم که به پشت ان شخص سوار بر اسب شوم که گفت کار خودت را کردی .

یک چندقدمی که اسب رفت اسب غیب شد و من احساس ترس کردم و درد شدیدی  گلوی من را گرفت و با بغض و گریه به باغ برگشتم و دیگر درست نمی توانستم صحبت کنم و گریه امانم را بریده بود .

پدرم پرسید چه شده است که من جریان را تعریف کردم . پدرم که ادم تیزی بود سریع فهمید که من با جن روبرو شدم و برای دلگرمی من  میگفت گریه نکن ان شخص که تو میگویی از اقوام است لحظات قبل اینجا بوده است.

من چند ماه مریضی شدید گرفتم به طوریکه دیگر صحبت  نمی توانستم بکنم . و هر کسی برای من طبابتی میکرد و از ان جمله شخصی دعابده بود که مرا پیش ایشان هم بردند . و ایشان ضمن نوشتن دعا تجویز کرده بود تا پدر چند خرچنگ بگیرد و بکوبد ابش را به من بدهند تا بخورم .

خوشبختانه انروز در مسیر رود خانه حدود یک کلیومتری که  رفتیم خرچنگی پیدا نکردیم

تا بخورم  و بیماری ادامه داشته تا اینکه سید لالی بود که هر چند وقت یکبار به قاهان می امد .ایشان به باغ ما امد و از پدرم بیست و پنج تومان پول انروز باضافه یک بزغاله و یک مرغ خواست تا مرا خوب کند .

پدرم مرغ و پول را داد و بزغاله را گروئی نگهداشت تا من که خوب شدم در سفر بعد ایشان تحویل بدهد .

اون هم یک دعا نوشت که من ظرف چند روز خوب شدم .

(بختیاری)


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حقیقت جنیان , ,
برچسب‌ها: جن , برخوردیکی ازدوستان باجن , برخوردیکی باجن که ادعامیکردکه آشناهایشان است ,
تاريخ : چهار شنبه 26 آبان 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی
 

 

قصه های عرفانی:مردی که به زیارت امام حسین(ع)نمی رفت....

 

 

 

 

 

شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.

 

سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد.»

 

آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.

 

هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است.»

 

وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .

 

نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.

 

چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعُِِِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»

http://soltanseda.ir

پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست.»

 

 

منبع:داستان‌های علوی، ج4، ص210/ دارالسلام عراقی، ص30

http://soltanseda.ir

 

 

 

 


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , ایمان , مذهبی , ,
برچسب‌ها: معجزات وداستانهایش , داستانهای معجزه , معجزه , ,
تاريخ : یک شنبه 9 آبان 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

فاصلهٔ زیارتهای عراقباایران وشهرهای مرزی

 

(حاج غلامرضامیرزاده)

 

 

شمارهٔ تماس حاج غلامرضامیرزاده

مداح اهل بیت(ع)

09300199846

 

فاصله تهران بغداد ۹۰۰ کلیومتر

فاصله بغداد تا کاظمین ۸ کیلومتر

فاصله بغداد تا سامرا ۱۱۱ کیلومتر

فاصله بغداد تا نجف ۱۶۵ کیلومتر

فاصله بغداد تا کربلا ۱۰۲ کیلومتر

فاصله نجف تا کربلا ۸۰ کیلومتر

فاصله نجف تا کوفه ۱۰ کیلومتر

نجف تاسامراء ۲۸۷کیلومتر

فاصله -مرزشلمچه تانجف۴۶۰کیلومتر

فاصله حرم امام حسین با حرم برادرش ابوالفضل ۳۰۰متر

فاصله کربلاتا شهر مُسیّب ، مدفن و زیارتگاه آن دو شهید نوجوان۲طفلان مسلم۴۰کیلومتر است

 

نجف تاسیدمحمد ۲۴۹ کیلومتر – تا۲طفلان مسلم ۱۱۶کیلومتر

کربلا تاسیدمحمد ۱۸۴کیلومتر – تا۲طفلان مسلم ۳۸کیلومتر

مهران تاکوت ۸۲کیلومتر – مهران تادیوانیه ۲۲۷کیلومتر

مهران تاحله 238 کیلومتر– مهران تابغداد ۲۵۵کیلومتر – مهران تا نجف 303کیلومتر

مهران تاکربلا ۲۸۰کلیومتر – مهران تاکاظمین 283 کیلومتر-

مهران تاسامراء 444کیلومتر – مهران تاسیدمحمد ۴۰۹کیلومتر – مهران تا۲طفلان مسلم : ۲۷۲کیلومتر

مرزخسروی تاکوت 341کیلومتر – مرزخسروی تادیوانیه ۳۹۵کیلومتر – مرزخسروی تاحله ۳۰۵ کیلومتر-

مرزخسروی تابغداد 190کیلومتر – خسروی تا نجف 380کیلومتر – خسروی تاخانقین 10کیلومتر – خسروی تامقدادیه 102 کیلومتر- خسروی تا بعقوبه 130کیلومتر- خسروی تاکربلا ۳۱۵کیلومتر – خسروی تاکاظمین 203کیلومتر – خسروی تاسامراء ۳۲۶کیلومتر – خسروی تاسیدمحمد۲۹۱کیلومتر – خسروی تاطفلان مسلم 281کیلومتر

نجف تا کربلا 78کیلومتر – نجف تابغداد 161کیلومتر – نجف تابصره 467کیلومتر – نجف تاحله ۶۱ کلیومتر- نجف تا رمادی ۲۷۱کیلومتر- نجف تا بعقوبه 227کیلومتر- نجف تا دیوانیه ۷۵کیلومتر –

نجف تاکاظمین 180کیلومتر – نجف تاسامراء ۲۸۷کیلومتر – نجف تاسیدمحمد۲۴۹کیلومتر – نجف تا۲طفلان مسلم 116کیلومتر

کربلا تابغداد 108کیلومتر – کربلا تاکوت۱۹۷کیلومتر – کربلا تاحله ۴۲کیلومتر – کربلا تا رمادی 218کیلومتر –

کربلا تابعقوبه 184کیلومتر – کربلا تادیوانیه ۱۴۴ کیلومتر- کربلا تا بصره ۵۲۴کیلومتر – کربلا تاکاظمین 115کیلومتر –

کربلا تا سامراء 220کیلومتر – کربلا تا سیدمحمد۱۸۴کیلومتر – کربلا تا 2طفلان مسلم ۳۸کیلومتر


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: سخنان ونصیحتهای بزرگان , حدیث , اشعاری ازجنس نیایش , دعاهاوآیات , موضوعات مفیدبرای همه , داستانهای واقعی , هنرکده , ایمان , مذهبی , نوحه ومداحی , ,
برچسب‌ها: حاج غلامرضامیرزاده , مداح اهل بیت هرمزگانی , مداح هرمزگانی , مداح بندرعباس , نوحه خانهای هرمزگانی , مداح های هرمزگانی , غلامرضامیرزاده , ,
تاريخ : یک شنبه 2 آبان 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

سلطان مرتضی میرزائی

رابطه جنسی انسان و جن قوی ترین دلیل بر امکان شی، وقوع آن در خارج است. علمای شیعه و نیز دیگر علماء در کتابهای خود وقوع رابطه جنسی بین انسان و جن را نوشته اند. علامه مجلسی (رحمة الله) می نویسد: زنی به نام فاطمه بنت نعمان نجاریه می گوید: من رفیقی از طایفه جن داشتم، ایشان هر موقع بر من وارد می شد، به عمل زنا مشغول می شدیم. روزی آمد و بالای دیوار نشست و جلو نیامد. من پرسیدم: چرا نزدیک نمی آیی؟ گفت: امروز از طرف خداوند پیامبری در جزیره عربستان مبعوث شده که زنا را حرام می داند.(33) همین خبر عیناً با همین الفاظ در کتاب حیاة الحیوان الکبری، ج 1، ص 294 (باب الجیم و جن)تألیف محقق سنی، کمال الدین محمد بن موسی الدمیری، موجود است. جاحظ، یکی از علمای بزرگ اهل سنت می گوید: به نظر محققین، آمیزش بین جن و انسان واقع شده است، زیرا خداوند می فرماید: و شارکهم فی الاموال والاولاد.(34) لم یطمئهن انس قبلهم ولا جان.(35) حال اگر جن با انسان چنین رابطه ای نداشتند، در این دو آیه نمی آمد. باز می بینیم هر موقع مردی مصروع (مبتلا به صرع) می گردد، طرف او زنی از جن است که در اثر عشق و علاقه ای که بر آن مرد داشته، او را مصروع کرده است و نیز هر گاه زن مصروعه شود، عاملش مردی از جن است که به او عشق ورزیده، بوییده و بوسیده تا او را به این حال انداخته است. اگر غیر از معاشقه و استلذاذ بود، مرد انسانی مصروع مرد جن می گردید و زن انسان مصروعه زن جن می شد، در حالی که چنین نیست.(36) حجاج بن یوسف و شیطان در بحار الانوار و تفسیر صافی آمده است که از امام جعفر صادق (علیه السلام) نقل شده که: پرسیدند چگونه می توان شناخت که شیطان در نطفه انسان شرکت کرده است یا خیر؟ فرمود: بحبنا و بغضنا فمن احبنا کان نطفة البعد و من ابغضنا کان نطفة الشیطان. یعنی، چنین چیزی به دوستی ما و به دشمنی با ما (اهل بیت)معلوم می شود، هر که ما را دوست می دارد، نطفه پدرش است و هر که با ما دشمن است نطفه شیطان است. مجلسی (ره)در سماء العالم بحار، نقل کرده از عیاشی که حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: کان الحجاج ابن الشیطان. یعنی، حجاج پسر شیطان بود. بعد فرمود: یوسف ثقفی نزد مادر حجاج آمد و درخواست مجامعت کرد، همسرش گفت: نو که همین حالا پیش من بودی و مجامعت نمودی! یوسف دیگر چیزی نگفت. فامسک عنها، فولدت الحجاج یعنی از جماع خودداری کرد تا بعد از مدتی حجاج متولد شد. از این خبر معلوم می شود که شیطان به صورت یوسف ثقفی متشکل شده و نزد مادر حجاج آمده و با او مجامعت کرده به همین جهت کمال عداوت را به سادات و فرزندان پیامبر داشت.(37) درخواست ازدواج جن از انسان حجة الاسلام آقا سید محمد ابراهیم حسینی (صدر)نقل فرمودند که: من در سال 1374 در روستای کرزان از توابع تو یسرکان منبر می رفتم. روز تاسوعا بود. با میزبان خود آقای محمود افشاری، برای گردش به صحرا رفتیم. پدری با دو فرزندش را دیدیم که لوبیا قرمز می کاشتند. بعد از سلام و احوال پرسی، سخن از توجه خداوند بزرگ به بندگان و معجزه ائمه اطهار (علیه السلام) به میان آمد. آقای کریم کرزانی داستان جالبی را برای ما نقل کرد که: یکی از بچه ها به نام عباس، فردی است بسیار متدید و دقیق در تکلیف شرعی که با مادر و همسر خود زندگی می کند. روزی از محل کار خود خارج شده، به سوی منزل می رود. در بین راه صدای دختری به گوشش می رسد که ایشان را با نام صدا می زند. وقتی که برمی گردد، دختری زیبا با قیافه بسیار دلفریبی را مشاهده می کند. آن دختر اظهار می کند: عباس من عاشق تو شدم و در خواست ازدواج با تو را دارم. عباس با شنیدن این کلام در حالی که از اتهام مردم هم هراسان است که در کوچه با چنین دختری مشغول صحبت گردیده، گفت: من همسر و مادری در تحت تکفل خود دارم و هیچ گونه توانایی اداره دو همسر و مادر را ندارم. او اظهار می کند که از شما توقع مخارج و غیره را ندارم، بلکه نیازهای مادی شما را هم هر چه باشد برطرف خواهم کرد. عباس می گوید چون نمی خواستم در جایی که مردم متوجه بودند با او صحبت کنم، تا مبادا آبرویم خدشه دار شود، لذا بی اعتنایی کرده و به سوی منزل روانه شدم. وقتی به منزل رسیدم دیدم جلوتر از من آمده و در منزل نشسته. گفتم: من تا امروز اصلاً تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شده ای؟ گفت: من از طایفه جن هستم، انسان نیستم ولی چکنم، عاشق و دلباخته تو شده ام، از تو تقاضای ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین می کنم که با خوشی زندگی کنی. عباس می گوید او هر چه اصرار می کرد، من مخالفت می کردم تا اینکه گفت: عباس، من می روم، تو تا فردا با مادر و همسرت مشورت کن. در همین حال مادر و همسرم که نشسته بودند، گفتند: عباس گویی تو با کسی صحبت می کنی، ما که غیر از تو کسی نمی بینیم، من جریان را شرح دادم، مادرم گفت: عباس، جن زده نشده باشی؟ آن روز گذشت، فردا من طبق معمول به دکان رفته، مشغول کار شدم و در وقت همیشگی به خانه برگشتم، وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است. بعد از سلام و جواب گفت: عباس! با مادر و همسرت مشورت کردی؟ گفتم: دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش می کنم که دست از من بردار. او گفت: من در عشق تو بی قرارم و می سوزم، استدعا دارم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار می کرد. گفتم: خلاصم کن من ابداً به ازدواج دوم تن نخواهم داد، باز دیدم رهایم نمی کند، ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم. نگاهی به من کرد و گفت: اگر من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند. در همین حال وقتی که از من مأیوس شد، یک سیلی به من زد و دیگر نفهمیدم جریان چه شد، وقتی که مادر و همسرم می بینند من نقش زمین شدم. مرا به پزشک می رسانند. ولی چون کاملاً لال شده بودم، از معالجه من ناامید می شوند. عباس مدت مدیدی با همین حال که قادر به سخن نبود، زندگی می کند تا اینکه روزی آرزو می کند که به زیارت ثامن الائمه نائل آید و این آرزو را با اشاره، به نزدیکان خود می فهماند. مادر و همسر و برادری که در تهران زندگی می کرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم می شوند و در مسافر خانه ای ساکن می شوند. یک هفته، هر روز به زیارت مشرف می شوند، لکن نتیجه نمی گیرند، تا روزی در منزل مشغول تهیه غذا بودند و عباس هم خوابیده بود، می بینند در خواب حرکت می کند و حرف می زند و مرتب می گوید: آقاجان آقاجان برادرش صدا می زند که عباس با چه کسی صحبت می کنی؟ یک مرتبه صدای عباس بلند می شود که آقا رفت، چرا نگذاشتید من با ایشان بروم و شروع به گریه کرده، گفت: در خواب جایی را دیدم که بسیار خوش آب و هوا بود و تمام ساکنین آنجا سید بودند و در بین آنها دو آقای بزرگوار تشریف داشتند که هر دو نزد من آمدند و فرمودند ما آمده ایم شفای تو را از خداوند تقاضا کنیم. سؤال کردم: این جماعت کیستند؟ فرمودند همه اینها سیدند و بعد من از یکی از آن افراد سؤال کردم، این دو بزرگوار کیستند؟ گفت: امام رضا (علیه السلام) و امام زمان عجل الله تعالی فرجه. در همین حال یک کمربند پارچه ای به من دادند که نصف آن را هم مردم پاره پاره کرده، بردند و نصف آن مانده است. آن دو بزرگوار می خواستند تشریف ببرند، من هم می خواستم با آنها بروم، استغاثه کردم، شما بیدارم کردید، و از همان دقیقه عباس شفای کامل خود را دریافت.

 

برای مشاهدهٔ کل سایت لطفا کادر (سلطان صدابندر)راکه دربالای صفحهٔ سایت قرارداردکلیک کنید باتشکرمیرزائی


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حقیقت جنیان , ,
برچسب‌ها: ازدواج جن وانسان , جن , رابطهٔ جن وانسان ,
تاريخ : سه شنبه 13 مهر 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

سلام
میخوام فقط درمورد یه مسئلهٔ خیلی مهم بهاتون صحبت کنم،که درخانوادهٔ خودم پیش اومده،من یه خواهردارم،که به تازگی متأهل شده،ویه خواهردیگه هم دارم که کوچکتره،یعنی هنوز بچست،وداره درس میخونه،این خواهرکوچیک من،از موقعه ایی که خواهربزرگترم که ازاوچندسالی هم بزرگتره،بزرگ شد وپدرومادرم کمی روش حساس ترشده بودند،وکمی هم بهش میرسیدند،وانتظاریک خواستگارمیکشیدند،که مادرم برای عروس شدنش همه جا اونو دنبال خودش میبرد،وهمیشه دعامیکرد،که هرچه زودتراین اتفاق بیفته،که آخرش هم افتاد،وخداروشکرازدواج کرد،

واین مدت این خواهر من که از همون کودکی یه جورایی،به این خواهربزرگترهم حسادت میکرد وهم همش داشت تقلید میکرد،باازدواج اوخیلی بدشده بود،دیگه فکرنمیکرد،که باید درسشو بخونه،وبعد به سن ازدواج که رسید ،اونوقت دیگه مشکلی نیست،مثلا ازهمون اول هرچی به اون میگرفتد این هم میخواست،اگراون آرایش میکرد این هم میخواست آرایش بکنه،وووو
خلاصه،ازموقه ایی که بزرگه ازدواج کرد،دیگه وضع خیلی بدترهم شده بود،
خواهربزرگ اگرباشوهرش میخواستند برن بیرون،اون هم دنبالشون میرفت یاسعی داشت بره که نمیبردنش به دلایلی که به قول خواهرم(بزرگه)،وقتی دنبالشون میرفت باحسرت نگاه اونا میکرد،حسرت به رفتارهای اونامیخورد،یاوقتی پای گوشی خواهربزرگم میشددیگه از راه بدرمیرفت وهوایی شده بود،که دیگه دلوزده بودبه دریا دیگه تصمیم گرفته بود ،یه کارایی برای خودش بکنه،البته کل خانواده ازاحوالش باخبربودن،ولی خودش فکرمیکرد زرنگه،که بانقشه های گریه،وبه بهانهٔ های مدرسه ودرس،وباخرکردن مادرم،آخرش به اون چیزی که میخواست رسید،البته خانواده میخواستند ،که از هرس، کارهای احمقانهٔ دیگه ایی نکنه که بدترشد،
وباگرفتن گوشی،راهی ساده برای پیداکردن دوست پسربرایش انتخاب کردند،که اول از واتساپ،بعدتلگرام واینستاگرام،که شبانه روز دیگه عقدهٔ چندین سالشو داش خالی میکرد،که دیگه براش مهم نبود طرف مقابلش کیه،که دیگه کارش شده بودفیلم بازی کردن به خانواده،ودروغ ودروغ ودروغ،که 99درصد دروغاش هم ازبهانهٔ درس شروع میکرد،که حتی جشنهایی میرفت که دوست داشت اونجارو به اسم پارتی شرکت کنه،وشبانه روز دنبال جایی ومکانی برای عکس گرفتن برای اینستاگرامش بود،که فقط کافی بود یه پسروارد پیجش بشه ،دیگه تمام،حتی من به نقشهٔ پدرم ،یک پیج اینستاگرام به اسم دروغین وعکسهای یک شخص دیگه،باهاش دوست شدم ،که هنوز هم دوستم،تا این که کارهاش باعث شد،خیلی ناراحتم بکنه،دیگه ن میشد،ازدین وارد شد ون ازکتک ون ازمهربانی،تااینکه بدون اینکه خودش بدونه،رفتیم یک مشاور،
وروان شناس ،ازطریق یکی ازفامیلامون پیدا کردیم،وباهاش صحبت،کردیم،که گفت،این دختر فقط درسنیه که غرور بلوغیش طول کشیده،بادیدن فیلمهای ممنوعه،فقط میخواد،به بامرد بودنوتجربه کنه،وحوس وشهوت دروجودش چنان شعله ورشده که فقط میخواد به هرطریقی شده،اون هم برای خودش یه همدم داشته باشه،دیگه به هیچ چیز فکرنمیکنه،وحوس اونو کورکرده،باید راهشو عوض کنی،که بهترین کار واولین قدم ،باید ازگوشی واینترنت جداش کنید،که اون هم دوباره بانقشه های جدید ونگران کردن خانواده شروع به فیلم بازی کردن میکنه،ما وپدرومادرم که آرزو داشتیم این یکی نهایتش ،درسشو بخونه وادامه بده،تایادکتریامهندس بشه،ویا اگرنشد،تحصیلاتشو تالیسانس ادامه بده،وبعدبره سریه کارخوبی،واونوقت که دیگه هم عقلش ازبچگی بیرون اومده باشه،وهم دیگه عاقلانه تصمیم زندگیشو میگرفت،
ولی حالا مادرم وپدرم حاضرن به هرکسی که فقط بیاد خواستگاری بهش بدن بره،تا خانواده روبی آبرو نکرده،
مادرمم که فقط باهاش همکاری میکنه،میخواد فقط شوهرش بده،براش فرقی نمیکنه،که اون شخص چکاره باشه،جاافتاده باشه یانباشه ،کاردرست ومحترمانه داشته باشه یانداشته باشه،هیچ براشون مهم نیست،
مقصرهم خواهرم خودشه،که باکارهایی که انجام داده،هیچ انسان درست حسابی دیگه به خواستگاریش نمیاد چونکه،همهٔ جونا فکرمیکنندکه این با خیلی از پسرادوست بوده،و
فقط کسانی که درشهرودیارشون ن شخصیتی ون اعتباروآبرویی دارن،میان خواستگاریش که همون هم یک نفربیشتر نیست،حتی پسرهای این چنینی هم اعتماد نمیکنند که به خواستگاریش بیان،
اگر میتونید راهنمایی کنی،
لطفا منو راهنمایی کنید،

ارسالی ازکاربران سایت
مدیرسایت؛میرزائی

برای مشاهدهٔ کل سایت

لطفا برروی کلمهٔ 

سلطان صدابندر

دربالای سایت کلیک کنید

 

 


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: اجتماعی_خانواده_زندگی , موضوعات مفیدبرای همه , داستانهای واقعی , ,
برچسب‌ها: داستانهای واقعی خانواده , تأثیرومشکلات اینترنت برروی دختران , دختران , ,
تاريخ : چهار شنبه 13 مرداد 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

 وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شدغم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

(انتشاردرسایت سلطان مرتضی میرزائی) 
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردمبه نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان  عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسدشام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرمفکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیمپسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم
، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوریبرای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بودمحکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم داردسریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش 
را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است!او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند
خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: اجتماعی_خانواده_زندگی , داستانهای واقعی , ,
برچسب‌ها: خیانت زنان , زن وشوهر , همسر , خانواده , مشکلات خانواده , اختلافات , داستانهای عبرت انگیز , داستانهای عاشقانه , عشق , ,
تاريخ : چهار شنبه 30 تير 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

داستان ترسناک زنی که 

جنیان مجبوربه طلاقش کردند

انتشار؛ میرزائی 

نوشته امروز سایت تفریحی و داستان پنجشنبه ۷ اسفند ۹۳ : داستان ترسناک عجیب رابطه زن با جن ها و ارواح واقعی عکس فیلم – دانلود تصاویر و عکس های واقعی جن – دانلود فیلم جن گیر و جن زده باکو ترکی دختر مرد آذربایجان آپارات – دانلود عکس فیلم کلیپ ترسناک وحشتناک ترس وحشت جن – داستان های واقعی درباره جن و ارواح – نوشته های علمی در قرآن درباره جن و ارواح – آیا جن و با شیطان بیعت کرده اند ؟ – آیا جن ها پسر برادر دشمن دوست رفیق خواهر شیطان هستند – آیان جن ها از کلمه بسم الله می ترسند – دانلود کلیپ و عکس های بالای ۱۸+ جن اجنه ارواح خبیث داستان – اثر انگشت و ردپای جن با اشعه ایکس دیده شد – داستان های تخیلی خیالی ۱۰۰% واقعی واقعیت جن و ارواح – تاریک شب تنهایی ترس وحشت جنگل تاریکی خلوت وحشتناک – رابطه جنسی نزدیکی جن با انسان زن مرد – دعای دفع بلا از جن حوادث طلسم جن

در این لحظه از سایت بزرگ تفریحی و سرگرمی سپیده ۳pide.ir یک داستان بسیار عجیب و غریب آما واقعی در مورد جان ها براتون آماده کردیم . داستان از این قراره که یک زنی در خانه اش تحت سلطه جن ها قرار میگیره و ناچارا جن ها با او رابطه برقرار می کنند و او را اذیت و آزار می کنند . این داستان ۱۰۰ درصد واقعی است و هیچ خیال پردازی در آن صورت نگرفته است . اگه دل و جرات خواندن این داستان رو دارید از دست ندید حتما بخونید موهای بدنتان سیخ خواهد شد از شدت ترس . آدم های ترسو فقط نخونند چون کابوس جن ها شب و روز از ذهنشان بیرون نخواهد رفت و همیشه آنها را اذیت خواهد کرد . امیدواریم از دانلود این فیلم کلیپ و داستان ترسناک جن ها و دیدن و خواندن تماشای آن لذت ببرید .

 

داستانی بسيار عجیب ولی واقعی از رابطه يك زن با جن ها

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . ۲۱ تیر ماه سال ۱۳۸۳ زن وشوهر جوانی در شعبه ۱۷ دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر ۳۳ ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر ۱۰ و۲ ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند و او را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : ۱۳ ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که ۹ سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .
دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد ۹ ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند .

دانلود فیلم و داستان های کلیپ ترسناک جن گیر جن زده دختر وحشتناک ترسو انسان,عکس های واقعی جن ها

دانلود فیلم و داستان های کلیپ ترسناک جن گیر جن زده دختر وحشتناک ترسو انسان,عکس های واقعی جن ها

غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه ۵ سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران – نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه ۱۳ گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به ۱۴ گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و…. حتی ۴۰ هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و ۲۵۰ هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم.
در این ۱۲ سال ۱۰-۱۵ میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند .
در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند ۳ صبح بودحدود ۲ ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید ۲۰ ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل ۷ را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم ۷ ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در ۹ ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

داستان های 100 درصد % واقعی جن و ارواح در ایران زن و مرد عکس های تصاویر

داستان های ۱۰۰ درصد % واقعی جن و ارواح در ایران زن و مرد عکس های تصاویر

زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه ۴ ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از ۲۰ دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا ۳ ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است .
گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود ۳۰ نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری .
دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد.
زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا ۴۸ ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود .
در ۱۰ مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت ۱۹ عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت ۱۷ آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما ۱۰ روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که ۱۲ سال صبر کردی این ۱۰ روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند. پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم.

برای مشاهدهٔ تمامی مطالبهای سایت

ایجا

روکلیک کنید

منبع3پیده


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حقیقت جنیان , ,
برچسب‌ها: جن وحقیقتش , آزاروازیت جنیان , عشق جنیان به انسان ,
تاريخ : جمعه 25 تير 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

جن (ماده)به صورت زن درمی آیدوبامردان همبسترمیشود،یابرعکس این موضوع  soltanseda.ir

مهم:

البته بسیاری از موارد مثل فشار روی سینه بختک

است و همینطور محتلم شدن یک اختلال هورمونی

است پس همه موارد مربوط به مطلب نیست.

 

این راکه خواندید،شماراباحقیقتی دربندرعباس
 
ایران آشنامیکنم 
 
موفق باشید/مرتضی و  میرزائی


بسم الله الرحمن الرحيم

 

قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِّنَ الْجِنِّ
 
فَقَالُوا إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآناً عَجَباً 

 

 

کابوس جنی است که در مردان در هنگام خواب  مخصوصا در زنان به منظور داشتن رابطه جنسی با آنها ظاهر میشود.برطبق تعدادی از داستانها( دیو ماده )به شکل زن در آمده و با مردان هم بستر می شود او این کار را به منظور بچه دار شدن از مردان انجام می دهد یک نمونه از آن نیز در داستان  مرلین وجود داشت که آلت مرد بصورت غیر عادی در آمد این همخوابی باعث وخامت سلامتی و مرگ مردان می شود.

Incubus

 می گویند که این شیاطین دو جنس انسان ها را طعمه قرار داده و قربانی شدن مردها بعد از زمان خواب مشخص می شود و در این حالت یک احساس ناخوشایند سنگینی بروی قفسه سینه مردان مشاهده می شود. تعدادی از توضیحات (این شخص) برای منشا این داستان دلیلی مبنی بر مشغله ذهنی و گناهان جنسی را در قرن وسطی می آورد که تجربه رویاها باعث فلج شدن در بیداری و ارگاسم می شود که به صورت ناخود آگاه است ولی قربانیان ادعامی کنندکه توسط یک فرد واقعی مورد تجاوز قرار گرفته اند و منظوریک دوست وخویشاوند نیست و فردی است که او را در خواب ضرب و شتم کرده است.  soltanseda.ir

در ریشه باستانی یکی از اولین این کابوس ها در بین النهرین است که 2400 سال قبل از میلاد مسیح پدر گیلگمش توسط گروهی از زنان به رهبری لیلیت اغوا می شود و باعث زایش کودکان شبح مانند از آنها می شود ولی در نهایت در طوفان آنها از بین می روند برخی نیز این شیاطین را به خون اشام ها نسبت می دهند.بعضی از شیاطین اینکوبی و ساکوبی قادر به تغییر به دو جنس هستند و قربانی را مورد حمله قرار می دهند و داستان های زیادی در مورد تجاوز آنها به زنان و مردان وجود دارد. اما ماده ژنتیک برای تولید مثل از بدن انسان می آید .

به گفته جنگیری نیز گاهی افراد را به شکل اجسام صلیب مانندی به حرکت در می آورند. در اساطیر شیلی نیز یک کوتوله شنیع باعث بارداری ناخواسته زنان می شود و زنان مجرد را باردار می کندو نتیجه آن نوعی مثل دراکولا می شود. در مجارستان نیز داستا نهای مشابه وجود دارد در برزیل دیو بوتو که بسیار جذاب است زنان را اغوا می کند و مسئول بارداری ناخواسته و ناپدید شدن آنان است.در آفریقای جنوبی نیز دیو کابوس تیکولوش زنان پاکدامن را در تختشان با آنها نزدیکی می کند.

ولی در فرهنگ عامه این دیوها مردان را بصورت رویا در شب اغوا می کنند.لیلیت همسر اول آدم نیز مردان را به غاری می برد و با آنان بصورت یک دختر بسیار زیبا همبستر می شد و از آنان بچه دار می شد.حتی پاپ سیلوستر دوم نیز با یکی از این جن ها همبستر شده بود ولی بعدا توبه کرد.

 

در کابالا نیز سه جن از بدو تولد به جز لیلت از مردان باردار می شوند. هانریش مرامر در سال 1486 نوشت جنی که با مردان هبستر می شود مسئول جمع اوری اسپرم از مردان گمراه است.در اساطیر عرب نیز گارنا یک جن غیب که آنهامیگویند. (روح) شبیه به جن ماده است و قبل از اسلام با مردان آمیزش می کرده.

در مصریان نیز اعتقاد هایی وابسته به همزادگرایی وجود دارد بعضی از افراد نیز از آنها بعنوان دید دوم یاد می کنند .این افراد اغلب سگ و گربه خانگی دارند که روح آنها با آنها آمیزش می کند.در بسیاری از داستان های آفریقایی آمیزش بین دیو زن و مرد انسان دیده می شود.و آیین های الهی دستوراتی برای حفاظت از انها در نظر گرفته اند. در داستانهای واقعی  در هند نیز یک دیو ماده که به صورت زن در آمده با مردان آمیزش می کند و موهینی نامیده می شود.

یک دیو دیگر بنام ساکوبی و لباس هندی با موی بلند دارد در مسیر ها و جاده ها از مردان انتفام می گیرد.در طول تاریخ نیز مردان بسیار بزرگی توسط دیو های ماده اغوا شده اند و این موضوع هدف فیلم ها و کتابهای پرفروش بسیاری قرار گرفته و در بازی وارکرافت و دیده می شود

حتی ازاین واقعیتها فقط برای فروش فیلمها وداستانهای خود هم استفاده میکنند که فقط مسلمانان خوب میدانند وغیرمسلمان تابرسرشان نیاید نمیدانند،که درایران مخصوصا دربندرعباس  ،شاهدهایی هستندکه اجازه ندارند دراین موردتوضیح دهند،چون هم اکنون شاهد این قضایا هستند حتی امروز که تیرماه سال نود پنج میباشد هم گزارش داده شده،

 

 

 

http://theunexplainedmysteries.com/Incubus.html

توجه کنید: البته بسیاری از موارد مثل فشار روی سینه بختک است و همینطور محتلم شدن یک اختلال هورمونی است پس همه موارد مربوط به مطلب نیست.

این راکه خواندید،شماراباحقیقتی دربندرعباس ایران آشنامیکنم 
موفق باشیدسلطان  میرزائی
 
 
برای مشاهدهٔ تمامی مطالب سایت لطفا
 
برروی کلمهٔ( سلطان صدابندر)کلیک کنید(دربالای صفحه هم هست

 


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , ,
برچسب‌ها: حقیقتهای جن , داستانهای جن , ازدواج جن باانسان , واقعیتهای جن ,
تاريخ : سه شنبه 22 تير 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

توضیح نویسنده:توجه داشته باشیدکه این داستان واقعی وحقیقت دارد،ولی نام آن شخص به مردفقیروزمانش رابه کدخدایی چون قدیم تطبیق دادم،همین وبس،واین نوشته شاید به ۹۹درصدمردم بی مزه وبی سروته باشد،ولی دوست داشتم دراین سایت این موضوع رابنویسم ،ودیگرتوضیح بیشترازاین نمیتوانم بدهم،ونام جنیان هم فقط به علت اینکه بی اختیاربرزبانتان جاری نشه ،ننوشتم،،اگرتونستم کامل ترش میکنم،

نویسنده؛مرتضی میرزائی

 

واماداستان:

 

کل شهر از آب برکه استفاده میکردند،کل ثروتمندان ،
وهمیشه جلو خانهٔ کدخدای شهرراجارومیزدند
تا درمسائل پیشرفت وتجارتشان باکدخدا مشکلی نداشته باشند،وتا میتوانند،از کدخدا بچاپندوبخورند،وازآب برکه فقط برای پرورش باغهای خوداستفاده میکردن ،ومیجنگیدندباخودشان که مبادا حتی جرعه ایی از آب به باغهایشان کم شود
درحالی که هریک از آنان برای خودباپولهایشان چندین چاه بزرگی زده بودندوبرکهٔ بزرگی داشتند،ولی باز بااین حال ، یکی از فقیرترین افرادآن منطقه که همسایهٔ دیواربه دیوارکدخدابودوصاحب هیچ چاه وبرکه وباغی هم نبوداگر میخواست از آن آب برای رفع تشنگی خودش واهلش جرعه ایی استفاده کند،به اونمیدادن یا قبل از اومیامدندغارت میکردندوآبهاروتمام میکردند،و تا تمام میشد پنهانی از آنجا میگریختند،واقرارداشتندکه آن همسایه ات تمامی آبهای برکه راخورده ومصرف کرده،وسالیان سال بدنامی این جریان رابه دروغ به اوداده بودنددرحال که فقط خودشان دروجود داشتن پول وثروت وبرکه های پرآب ،همیشه فریاد ،نداریم نداریم وبدبختی رابلندمیکردند،وآنهاشبانه روز درتلاش بودند،که تامیتوانندهم خودشان وهم اهلشان رااز کدخداتأمین کنند،وبه فریب زیرکانه ایی ضررهای کدخدارابرگردن آن مردفقیرمی انداختند،وبه اوواهلش زورمیگفتد،وکودکانش رابابی رحمی ستم میکردند،وهمیشه هم اسراربراین داشتند که مامسلمان وپاک هستیم،ونمازهم میخواندند،درحالی که 
(فقط به خودشان ومردم وکدخدافریب میدادند)ولی خدارا که نمیتوانستندفریب دهند،چون آنان ظلم میکردن،وتلاششان فقط برای دنیایشان بود،وحتی برکسانی که مؤمن واقعی بودندوباهمه احساس همدردی میکردند،تأثیرات منفی گذاشته بودند وایمان اصلی آنها راباکمک کارهای شیطانیشان ،به بی ایمانی وسنگ دلی تبدیل کرده بودند،که برایشان دیگر هیچ فرقی نداشت ،وتنها انسانهایی که عیش ونوش ورقص وگناه دنیارامیپرستیدندراقبول داشتند،ودوستشان داشتند چون دیگر ،شیطان کارخودراکرده بود،وآنهاراعاشق دنیا کرده بود،وخوشیهای دنیاوتفریحات دنیارادوست داشتند،وفکرمیکردندکه یاتاابدزنده میمانندیاعمری طولانی دارند،هرچندنمازشان رامیخواندند، دراین مدت
آن مردفقیر از کتابی
از سفارش حضرت علی(ع)که از حضرت خضردعایی درخواست کرده بود که درمقابل دشمنان چه بگویم که پیروز باشم،
حضرت خضر(ع)فرمودند؛
بگو
یاهویامن لاهوالاهو
وحضرت امیراز خضرپرسیده بود که این چه دعاییست،
گفت این نام اعظم پروردگارست،که هرکس هم نمیتواند از آن استفاده کندتاتأثیرش راببیند
ان مردهروقت که دلش میگرفت یاازهرکس ناراحت بود،فقط همین کلمات رابرزبان میآورد که معجزه میدید،وخداوند به هرظلمی که براو میکردند،شدتش راباچندبرابر برخودشان برمیگرداند،وآن مردفقیردیگرتلاشی برانجام انتقام نمیکرد،که حتی درخلوط وپنهانی بااین کلمات برجنیان 
هم کمک میکرد وآنان هم براو ،که باسه جن رابطهٔ پنهان داشت که بایکی از آنها صمیمی تربود

راستی نگفته بودم درمورد جنیان وآن مردفقیر

،آن مرد،از کوچکی برسراتفاق رفت وآمد درمکانی که نمیدانست درآنجا گروهی از جنیان رفت وآمددارند،هرروز رفت وآمدداشت ،تااینکه ،کم کم احساسات عجیبی که مردم عادی ندارند به او دست میداد،وحتی خیلی موقه هاصداهای آنان رو میشنید،ودرکنارخودحسشان میکرد،ولی میترسید اورادیوانه خطاب کنند،به همین علت حتی به پدرومادروخواهر.براداش هم چیزی نگفت 

اوکم کم با آزارهایی که از جنیان میدید،کم کم بجایی رسیدکه بایک عالمی که اوخودش صاحب اختیارگروهی ازجنیانی بود که شبانه روزبااوبودند،وکارهایش راانجام میدادند،واولین کسی بودکه دانست آن مرد داستان ما باسه جن ارتباط دارد،آن هم اولین باری که نزد اورفت جنهایش فهمیده بودندچون آنهارودیده بودند وباهم ملاقات کرده بودند (درهمان روزی که پدرش اورانزد عالمی بردبخاطر حال بدش ،جنهایش باجنهای عالم روبروشده بودندوباهم سخن گفته بودند....

وهمان روز به او گفتند که تو سه جن داری که همیشه همراهت هستند وبرای استراحت به خانهٔ تو می آیند،وبتو وابسته شده اند،

خلاصه...
تااینکه کاری کردند که آن سه جن به تسخیراو بیرون آمدند ،وتاآخرامربااوهستندولی یکی از آنها فقط دلش بحال او میسوخت وآن دو کمی غشمگین وناآرام بودند،که مجبورشد دست به آیاتی شود،که جلو آنهاروبگیرد،که گرفت،
خلاصه همیشه شاهداتفاقات سخت زندگی اوبودند که بارها هم به او مجبوربه سکوت ومهربان بودن میکردند،وهمیشه میگفتندماخودمان ادبشان خواهیم کرد،
ولی حضورآنها درمنزلش باعث ناراحتی اوبود،
ولی یک کار رابخوبی انجام میدادند،که تاازخشم وعصبانیت او باخبرمیشدند بگونه ایی باعث اذیت طرفی میشدندکه باعث ناآرامی ان مردشده بود،ناگفته نماندکه باهربارآمدن جنیان به منزلش ونزدیک شدن آنهابه او،باعث آزاری بد وخرابی احوالش میشدند،تااینکه

،اتفاقات آینده وغیب دیگران آن مردراآگاه میکردند،ولی به اووعده ایی داده بودند که به هیچ عنوان نمیتوانی این رابطه رابه مردم بگویی وباید پنهان بماند،وتازنده هستی ماباتووتوباماهسیتی درمشکلات بامردم کمکت میکنیم وماخودمان انتقام توراخواهیم گرفت،ولی حتی خانواده ات هم نباید بدانندکه بامادرارتباط هستی،وهمین بودکه آنهاهم به راحتی درهفته درجمع انسانها میتوانستند بیان ،وغذابخورندوغذاونیازهای خانوادهٔ خودشان راتهیه کنند،
وماخودمان از مردمی که درنزدهمدیگرخوب ومؤمن ومسلمان هستند،وفقط نزدخودشان خوب هستند،برای ماآشکار ازظلمهایشانند هرچندخودشان کارهایشان ظلم ندانند،مابه انتخاب خودازآنان به شیوهٔ دنیاازهمگیشان انتقام خواهیم گرفت،یاآنهارابیمارخواهیم کرد

،یاآنهارامیزنیم تادیوانه شوند

یاروزگارشان را به طلسم خودگره میزنیم

،یابه ظلمی که ازپیش آمدش بترسندمابرسرشان خواهیم آورد

 

وبه آنهامیرسانیم،وراه نجاتشان فقط به گفتهٔ توبرماگذاشته ایم ،ولی خودشان نباید بدانند که عذابش راخودت باید بکشی،

پس تو آرام باش ،بگذارهمه کارشان رابکنند،چه خوب چه بد ،ماباتوییم ولی کسی نداند،

تااتفاق تازه داستان روبروز درتاریخ ۹۵/۴/۲۲ تمام میکنم ،
نوشتهٔ خلاصه از
سلطان میرزائی
منبع وانتشارنخست از وبسایت 
رسمی soltanseda.ir     

 

برای مشاهدهٔ تمامی مطالب این سایت 

اینجا

روکلیک منید


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: درددلهای سلطان/میرزائی , اجتماعی_خانواده_زندگی , داستانهای واقعی , ,
برچسب‌ها: داستان مردفقیری که جنیان بجای اوانتقام میگرفتند ,
تاريخ : چهار شنبه 2 تير 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

داستان تلخ تجاوز جنسی‌ به دختر

 

13 ساله توسط شوهر خواهر!

داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

ماجرای تجاوز و بارداری دختر 13 ساله مازندرانی به نقل از دکتر ماما

 

نکیسا که یک ماما هست نوشته: 

یه ماجرایی تو زایشگاه اتفاق افتاد که چند روزه که همه ی مارو درگیر کرده و اون مربوط میشه به یه فاجعه که چند روز پیش اتفاق افتاد

 

روز اول:

چند روز پیش زایشگاه صبحکار بودم. زایشگاه تقریبا خلوت بود و ما مشغول انجام دادن کارهای عقب افتادمون بودیم .

خدماتمون که از اورژانس میومد خبر داد که یه دختر ۱۳ ساله رو آوردن اورژانس که با شکایت درد شکم بستری شده و ازش عکس رادیوگرافی گرفتن و دیدن تو شکمش بچه هست !!!!

 

هممون شوکه شدیم که دختر ۱۳ ساله و حاملگی؟  و از اونجایی که مطمئن بودیم بالاخره میاد زایشگاه ، دیگه کنجکاوی بیشتری نکردیم تا مریض بیاد زایشگاه

 

حدود ۱ ساعت بعد یه دختر رو ویلچر به همراه خدمات بخش اورژانس و مادرش وارد زایشگاه شد . ظاهرا سرویس جراحی ، درخواست مشاوره زنان داده بود .

پرونده رو گرفتم و مریض رو تحویل گرفتم ( فرض میکنیم اسم دختر مهری بود )

مهری رو راهنمایی کردم به تخت لیبر و ازش شرح حال گرفتم . همکارم اومد داخل و صدای قلب جنین رو گوش داد و براش نوار قلب گرفت .

همکارم داشت بهش میگفت که تو نمیدونی که حامله ای که بهش اشاره کردم که بهش نگو .

طبق شرح حالی که به ما داده بود جنین ۲۹ هفته بود و کاملا مشخص بود که از بارداریش اطلاعی نداره.

مجرد بود و طبق گفتش دوست پسر نداشت چون موبایل نداشت ( کف استدلالش شدم و بهش گفتم مگه قدیم ملت موبایل داشتن که با هم دوست میشدن ؟ تا حالا تو عمرش اینجوری قانع نشده بود . )

 

شرح حالم که کامل شد رفتم اتاق عمل پیش دکتر که شرح حال بدمو گفتم که نه بیمار و نه مادرش از بارداری اطلاعی ندارن .

شکایت اصلی دختر درد شدید شکم و کار نکردن شکم و ادرار نکردنش به مدت ۳ روز بود. دکتر مادرشو خواست و ازش پرسید که بچت که میگه ۶ ماهه منس نشده ، تو کاری نکردی؟

مادره گفت که چند بار بردمش دکتر و گفتن طبیعیه و قرار بود فردا سونوگرافی انجام بدیم .

دکتر گفت : چند تا بچه داری؟

گفت : دو تا دختر

دکتر گفت : پسر نداری؟

گفت : نه

دکتر گفت : شوهر داری و بالای سرت هست ؟

گفت : دارم و آره

دکتر گفت : خانوم دختر شما بارداره .

مادره گفت چی؟ و دکتر دوباره جملشو تکرار کرد .

مادره غش کرد .

صندلی آوردیم و نشوندیمشو آب قند و ….

بعد از اینکه حالش جا اومد دکتر ازش خواست که بره و ماجرا رو از دخترش بپرسه وگرنه مجبوریم حراست رو در جریان بذاریم .

دست مادره رو گرفتم و یواش اوردمش سمت زایشگاه . اروم بهش گفتم جیغ و داد نکن و دعوا راه ننداز . خیلی اروم ازش بخواه که راستشو بهت بگه که جریان چی بوده .

اون هم سرشو تکون داد که یعنی باشه .

بچه ها هنوز به مهری نگفتن که حامله هست .

برای مادره یه صندلی آوردم که دوباره پس نیفته .

اومدو شروع کرد به سرزنش کردن دختره که من تو رو با خون دل بزرگ کردم و خونه مردم رخت شستمو چرا اینکارو با من کردیو چرا آبروی منو بردیو ….

مهری هنوز هنگ کرده بود و هی میگفت مگه چی شده ؟ چی شده ؟ من چیکار کردم ؟

مادر گفت : اینا میگن تو حامله ای . بگو با کی بودی ؟ کی اینکارو کرد ؟

چشمهای مهری از جاش دراومده بود . بعد چند ثانیه بهت زدگی زد زیر گریه .

مادره ازش خواست بگه کار کی بوده.

مهری با ترس لرز به مادرش گفت : بگم مامان ؟

مادرش هم سرشو تکون داد .

مهری گفت : کار داداش بود .

انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم . احساس کردم دارم سکته میکنم

یه لحظه یادم اومد که مادره گفته بود که دوتا دختر داره

به مادره گفتم : مگه نگفتی دو تا دختر داری؟

مادره گفت : اره

به مهری گفتم : داداش کیه؟ جواب نداد و فقط مادرشو نگاه میکرد

به مادره گفتم اون دخترت شوهر داره؟ سرش و به معنی اره تکون داد.

رو به دختره کردم که منظور از داداش دامادته ؟ گفت : اره !!!!!!

مادره باور نمیکرد . بهش میگفت مهری دروغ نگو . بگو کی بود ؟ من باور نمیکنم

مهری با گریه قسم میخورد که کار دامادشه.

همچنین : دختر افغان : پدرم بارها به من تجاوز کرد و مرا باردار کرد! +عکس

اعصابم به هم ریخت و اومدم بیرون . سرم گیج میرفت .

داماده پسر عمه اونها هم میشد و چند سال خواهر مهری رو میخواست و بعد چندسال باهاش ازدواج کرد . خواهر مهری ۱۹ ساله بود و یه پسر ۳ ساله داشت .

داماد ۲۵ ساله سه بار در مدت سه ماه با مهری رابطه داشته و تو همین مدت مهری بدون اینکه هیچ اطلاعی از روشهای بارداری و روشهای جلوگیری از اون بدونه ، باردار میشه و تو این مدتی که منس نشده دو بار به پزشک مراجعه میکنه که دکتر علت اون رو سال اول منارک میدونه و میگه اون طبیعیه .

من حرفهای مهری رو باور میکردم چون واقعا دختر ساده و بی اطلاعی بود اما مادرش باور نمیکرد .

دکتر از من خواست که کنترل کنترکشن کنم ( یعنی بررسی کنم که درد شکم مهری به درد زایمان هست یا نه )

در حال کنترل بودم که حس کردم بچه داره به دنیا میاد .به دکتر گفتم و معاینه شد و متوجه شدیم که بله بچه داره به دنیا میاد.

 

سریع تیم احیا رو خبر کردیم چون طبق اطلاعات مهری جنین باید نارس بوده باشه .

زایمان با موفقیت انجام شد و حاصل زایمان ، نوزاد دختر به ظاهر سالم با آپگار ۹ و ۱۰ با وزن ۲۷۵۰ گرم به دنیا آمد. تخمین سن جنین هم ظاهرا ۳۵ تا ۳۶ هفته بود . چون بچه مشکلی نداشت تیم احیا رفتن .

 

 

داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

 

 

از اتاق زایمان که اومدم بیرون دیدم خواهره هم اومده

مثل اینکه مادره زنگ زده بود خواهرو داماده و پدره هم اومده بودن .

 

اگه بدونین داماده چجوری مث ابر بهار گریه میکرد که کار من نیست . به جون تنها بچش قسم میخورد که کار اون نیست و زنش هم دلداریش میداد.

خواهره اومد پیش ما که تورو خدا بچه رو سر به نیست کنین . اگه مادر شوهرم بفهمه منو طلاق میده !!!!!!!!!!!!

منم گفتم خانوم ما ادم نمیکشیم . خودت بلدی و میتونی اینکارو بکن . حالا هم برو پیش مریضت تا صدات نکردم از اتاق نیا بیرون

ساکت شد و رفت تو اتاق پیش مهری و شروع کرد باهاش دعوا کردن که بگو کار کیه ؟ کار شوهر من که نیست . شوهر من به جون پسرم قسم خورده که کار اون نیست . یالا بگو کار کیه ؟ با کی بودی؟

 

دیدم خیلی داره جیغ جیغ میکنه و مهری هم گریش گرفته ، انداختمش بیرون .

مادره اومده میگه خانوم ما میخوایم بچمونو مرخص کنیم.

– جان ؟ کجا با این عجله؟ هستیم خدمتتون . باید تشریف داشته باشین .

مسئول بخش با مددکاری و حراست هماهنگ میکنه و اونهارو در جریان میذاره . مدد کار خودشو سریع میرسونه و با مهری خلوت میکنه . به نظر مددکار مهری راست میگه و داماده مشکوکه. البته این نکته هم میگه که زنها اونقدر مرموز هستن که خیلی وقتها واقعا نمیشه فهمید راست میگن یا نه .

 

 

داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

 

 

مادر همچنان اصرار به مرخص کردن دخترش داره و مدام میگه آبرومون رفت . اگه از آشناها کسی بیاد اینجا ،بدبخت میشم .

خواهره اصرار داره که مهری با یکی دیگه بوده و شوهرش بی تقصیره ( من فکر میکنم نمیتونه باور کنه که همچین چیزی ممکنه )

مهری درد داره ولی با این حال با مددکار همکاری میکنه .

تو این هیری ویری من نمیدونم خبر چجوری به کل بیمارستان میرسه که از همه ی بخشها برای دیدن و فضولی کردن به زایشگاه مراجعه میکنن و یکی فقط باید مسئول متوقف کردن اینا میبود .

و باز هم تو این هیری ویری از چند جای بیمارستان تلفن زدن که به خانوادش بگین اگه بچه رو نمیخوان ، ما میخوایم !!!!!!!!!!!!!!!!

بچه داخل دستگاه گریه میکنه و گرسنه هست .

مددکار در حال تهدید کردن داماده هست که کار رو به دادگاهو نیروی انتظامی نکشونن . که اگه بکشونن و آزمایش ژنتیک بدن دیگه هیچ راه برگشتی نیست .

مسئول بخش داره ملت فضول پشت در زایشگاه رو رتق و فتق میکنه.

مهری خونریزی پیدا میکنه و خونریزیش قطع نمیشه . ما همه بالای سر مهری هستیم و من دلم پیش نوزادشه .

 

یک ساعت بعد

خواهر و مادر مهری به همراه مددکار اومدن پیش مهری که با هم حرف بزنن. مهری خونریزیش بهتر شد و تحت کنترله . مددکار موفق نشد دامادو. وادار کنه که واقعیت رو بگه .

داماده میگفت بیاین از من ازمایش بگیرین . کسی که حسابش پاکه ، چه منتش به خاکه . از این طرف هم مهری هم مشکلی با ازمایش ژنتیک نداشت.

مددکار دیگه قاطی کرده بود . گفت چون هیچی معلوم نمیشه و هرکی حرف خودشو میزنه باید به نیروی انتظامی خبر بدیم و از ما خواست که هیچکس نباید مهری رو ببینه . حتی مادر یا خواهرش .

 

و من همچنان دلم پیش نوزاده و صدای گریه اش تو سرم میپیچه.

کم کم بخش خلوت شد . رفتم پیش مهری . نمیدونین راضی کردن یه دختر مجرد که تازه دو ساعته که فهمیده حامله هست و یه ساعته زایمان کرده به شیر دادن به بچه ای که همه انگ نامشروع بودن و حرامزاده بهش میزنن و حاصل یه تجاوزناجوانمردانه هست ، چقدر سخت و وحشتناکه .

 

نمیخوام بگم که چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد . فقط اینو بگم که بهش فهموندم هر اتفاقی هم که افتاده باشه اون بچه گناهی نداره و الان این فقط تو هستی که میتونی بهش کمک کنی تا زنده بمونه .

اول به هیچ وجه قبول نکرد . کم کم راضی شد که بچه رو ببینه . از لباسهای کهنه ای که از قبل تو زایشگاه مونده بود براش یه لباس انتخاب کردم .

یه مای بی بی از یکی از مریضها قرض گرفتم و براش لباس پوشیدیم . انصافا دختر زیبایی بود و به دل مینشست .کمکش کردم تا به بچه شیر بده و ازش تشکر کردم .

 

شیفت عصر :

از نیروی انتظامی میان و داماده رو میبرن . تو کلانتری به کار زشتش اعتراف میکنه .

شیفت شب :

مهری و دخترش کنار هم تنها ، شب رو تو زایشگاه سپری میکنن

 

روز دوم :

شیفت صبح :

پزشک متخصص اطفال نوزاد رو ویزیت میکنه و نظرش این هست که به بچه شیر خشک داده بشه

مهری وقتی به بچه شیر خودش رو میده ،ناخواسته مهر مادری رو تجربه میکنه و دل کندن از نوزاد براش سخت میشه .

مادر و نوزاد از نظر پزشک متخصص زنان و اطفال ، مرخص هستن .

اما چون مهری بیمه پدرش هست نمیتونه از بیمه استفاده کنه . چون زایمان تنها با بیمه همسر رایگان محاسبه میشه و باید نزدیک ۵۰۰ هزار تومن پرداخت کنند .

پدر و مادر میگن ما پول نداریم و مهری اینجا باشه تا ما فردا پول جور کنیم.

مدد کار باهاشون صحبت میکنه که باید بچه رو به بهزیستی تحویل بدن و چون چند روز این پروسه طول میکشه ، باید چند روز نوزاد رو پیش خودشون نگه دارن .

مثل اینکه اینکار براشون مقدور نبوده و نمیخواستن بچه رو با خودشون ببرن.

داماده رو برای آزمایش ژنتیک میبرن ساری و متوجه میشن که بعله ، بچه متعلق به ایشون هستش.

تو شیفت عصر دیدم مهری تنهاست و نمیتونه به تنهایی از بچه مواظبت کنه . نمیتونه کهنه عوض کنه .

زنگ زدم به مادره که بیاد پیش بچش و بهش کمک کنه .

مهری حوصلش سر رفته بود . بهش یه رمان که تو بخش بود دادم بخونه .

مادره اومد و دوباره شروع کرد به سرزنش کردن و غر زدن . مهری هم شروع کرد به گریه کردن

اومدم تو اتاق و باهاش دعوا کردم که مهری هیچ تقصیری نداره . تو و پدرش و خواهرش هم به یک اندازه مقصرین . اگه میخوای به این کارت ادامه بدی میندازمت بیرون .

به مهری گفتم من زنگ زدم به مادرت که بیاد اینجا کمکت کنه تنها نباشی . اگه فکر میکنی بودنش اذیتت میکنه بهم بگو که بیرونش کنم.

سرشو به معنای باشه تکون دادو کمی آروم شد.

اعصابم به هم ریخته بود . مادره از اتاق اومد بیرون اومد پیش ما خواهش میکرد که تورو خدا اسم بچه ی منو از رو بردتون پاک کنین . اگه کسی بیاد ببینه آبرومون میره .

 

با همون حال عصبانی به یکی از بچه ها گفتم اسمشو پاک کنه . مادره دید که خیلی عصبانی هستم و اصلا نگاهش نمیکنم و سرم تو پرونده هست ، خودش شروع کرد به مویه کردن .

به زبون محلی میگفت که بدبخت شدم و آبروم رفتو … . بهش گفتم : خب که چی؟ الان اتفاقی که نباید میافتاد افتاد و کاری هم از دست تو بر نمیاد پس حرص نخور و به فکر آینده باش که میخواین چیکار کنین.

گفت درد من از اینه که چرا همون اولین باری که این کثافت اومد سراغش ، چیزی به من نگفت .

بهش گفتم : مثلا اگه میگفت ، میخواستی چیکار کنی؟ طلاق دخترتو ازش میگرفتی؟

گفت : نههههه چرا طلاق ؟ ( من نمیدونم اینا چرا واقعا طلاق از یه همچین کثافتی براشون عار بود و همش در مقابل طلاق موضع میگرفتن )

گفتم : خب چی پس؟ میخواستی بری بگی پسرم ! این چه کاری بود کردی . خیلی کار بدی کردی . دیگه ازین کارها نکن ؟

سرشو انداخت پایینو گفت نمیدونم

گفتم : پس هی نگو چرا زودتر نگفتی ؟ اگه میگفت هم کار از کار گذشته بود و برای دختر تو فرقی نمیکرد .

( البته خیلی فرق میکرد چون دیگه قضیه بچه در کار نبود ولی از یه طرف محکوم شدن مهری توسط دامادش که داره دروغ میگه و مهری با کس دیگه ای بوده هم ممکن بود و به هر حال من برای ساکت کردن زنه مجبور بودم بهش تشر برم که مهری رو اذیت نکنه )

بعد از این گفتگو دیدیم نرم تر شده و خودش هم طرف دخترشو میگیره .

 

شبفت شب :

مادر و نوزاد هر دو خوب هستن . مهری به همراه نوزادش و مادرش شب رو تو زایشگاه سپری میکنن .

 

 

روز سوم :

 

شیفت صبح :

پدر مهری میاد دنبال مادرش که برن ساری برای دادگاه .

مادر مهری میگه که شاید صبح نتونن بیان مهری رو مرخص کنن و کارشون تا عصر طول بکشه .

 

شیفت عصر :

خواهر مهری اومد و گفت : میخوام خواهرمو مرخص کنم .

چون از قبل حراست به ما گفته بود که باید پدر مهری بره کلانتری و تعهد بده و تعهد نامه رو برای ما بیاره ، ما هم همینا رو به خواهره گفتیم که بره به پدرو مادرش بگه .

 

بعد از یکی دو ساعت تعهد نامه رو آوردن با مضمون اینکه پدر مهری سند خونه شو گروی کلانتری گذاشته که فردا اول وقت متهم ( یعنی مهری ) رو به کلانتری معرفی کنه .

و ترخیص اون از بیمارستان بلامانع هست .

 

تازه اون موقع بود که فهمیدم ما در واقع حکم زندانبانو برای مهری داریم .

همینجور که داشتیم کارهای ترخیص مهری رو انجام میدادیم یکی از همکارهام گفت من هنوز دلم پیش نوزادشه . بعد رو کرد به خواهره و گفت بچه رو میخواین ببرین بهزیستی؟

خواهره گفت : نه . خودمون نگهش میداریم .

همکارم خیلی خوشحال شد . گفت وااااای دستتون درد نکنه . گناه داره دختر معصوم . خیلی هم خوشگله .

اینو که گفت ،خواهره که تا حالا مثل ادمایی که بهشون کارد بزنی خونشون در نمیاد ، برافروخته و عصبی بود ، زد زیر گریه .

 

همکارم خیلی ناراحت شد که این حرفو زد ولی خداییش منظوری نداشت .

خواهره از ما ادرس یه پزشک یا ماما رو برای ترمیم هایمن خواست ولی خبر نداشت که ترمیم هایمن کسی که زایمان کرده ، تقریبا غیر ممکنه .

 

از خواهره پرسیدم : الان چی شد ؟ شوهرت چی شد دادگاهش؟

گفت : پدرم رضایت داد و شوهرم آزاد شد و باهامون اومد بابل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم : چرا پدرت رضایت داد؟

شونه هاشو به معنی اینکه چه میدونم انداخت بالا .

 

دروغ میگفت . تابلو بود که خانواده کلا با هم مشورت کرده بودن و به این نتیجه رسیدن که باری جلوگیری از آبرو ریزی یه کارهایی بکنن که نمیدونم به نفع کی و به ضرر چه کسی خواهد بود .

 

پی نوشت :

 

– و مطمئنا اولین کسی که بیشترین نفع رو از این قضیه خواهد برد داماده

و یقینا برای پدری که در طی یک روز زندگی دو فرزندش تباه شده ، تصمیم گیری خیلی سخته و همینجا دعا میکنم که خدا برای هیچکس پیش نیاره . اما آبرو به هر قیمتی مهمتره

——————————————————————————————————–

– به نظر من تو این ماجرا فاجعه اینه که مردی فقط از روی هوا و هوس یا هر دلیل احمقانه و غیر قابل قبول دیگه چه از نظر دین و شرع و چه از نظر اخلاق دست به یه جنایت وحشیانه میزنه و به راحتی آزاد میشه

 

خواهر مهری هم به زندگی با اون ادامه خواهد داد و هر روز و هر شب و هر ثانیه اونو خواهد دید .

————————————————————————————————

– یکی از دوستام پدرش تو همون کلانتری کار مکینه . میگفت تو کلانتری پدر مهری میگفت: همه تقصیر مادرشونه .

چندین بار بهش گفتم چرا این پسره هی میاد خونه ی ما ؟ چرا وقتی زنش نیست ، این خونه ی ماست؟

مادرش به من میگفت تو چقد بد دلی . این مثل پسر ما میمونه . برای مهری مثل یه برادره . همش تقصیراین زنه . بفرما . دست گلتو تحویل بگیر

 


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: اجتماعی_خانواده_زندگی , داستانهای واقعی , ,
برچسب‌ها: داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!_ , داستان واقعی خیانت داماد , داستان واقعی وعبرت آور , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرين مطالب
1111111111 11111111111
سلام
سلام

سلطان هستم از اینکه قدم بر دیده ما نهادید از شما کمال تشکر را دارم.

ارسال پیامک به سلطان
باتشکر از بازدیدشما،با ما در شبکه های اجنمایی نیز همراه شوید

/
وبسایت رسمی سلطان صدا،خوانندهٔ بندرعباسی /مرتضی میرزائی

بستن عکس