پیرزن وخضرنبی(ع)نویسندهٔ سایت سلطان مرتضی میرزائی
وبسایت رسمی سلطان صدا09176234226شمارهٔ مدیر_خوانندهٔ هرمزگانی09176097371
تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

 

 پیرزن وحضرت خضرنبی الله

 

این داستان تقدیم میشود به خانوادهٔ محترم مهدی سالاری

 

 

وبانو م....حقگو

نوشته های ؛سلطان مرتضی میرزائی

در زمان‌های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد، یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد. او باید برای دیدن حضرت خضر(ع) چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. پیرزن با نیّت شروع کرد. روزهای اوّل با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد. گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد، گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است، انجام دهد.

 

شروع داستان؛

در زمان‌های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد، یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد. او باید برای دیدن حضرت خضر(ع) چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. پیرزن با نیّت شروع کرد. روزهای اوّل با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد. گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد، گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است، انجام دهد. باورش نمی‌شد که بتواند یکی از پیامبران، حضرت خضر(ع) را ببیند، چه برسد به اینکه از او حاجتی بخواهد. او مواظب بود وظیفه‌اش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود. روزهای آخر دیگر این کار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می‌کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند، خیره می‌شد و با بی‌حوصلگی آنها را تماشا می‌کرد تا اینکه بالأخره روز چهلم رسید. پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن. بعد از آن، باید منتظر می‌ماند تا حضرت خضر(ع) رد شود، صندلی چوبی‌اش را آورد و جلوی درِ خانه منتظر شد، هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود. 
دقایقی گذشت، او داشت به درختان نگاه می‌کرد؛ به گنجشک‌ها که می‌آمدند روی زمین می‌نشستند و بلند می‌شدند؛ به آسمان امروز که ابرهایش چقدر شکل‌های قشنگی درآورده‌اند. این سر کوچه را نگاه کرد؛ آن سر کوچه را؛ دوباره این سر کوچه را؛ مردی چوب به دست داشت رد می‌شد، پیرزن او را نگاه کرد. چقدر چهره گیرایی داشت. نزدیک‌تر شد؛ انگار که پیرزن سال‌هاست او را می‌شناسد. به صورتش خیره شده بود. در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری. پیرزن فقط نگاه می‌کرد. انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت. نباید حرفی زد. مرد به آرامی گذشت. پیرزن داشت به او می‌نگریست و وقتی رد شد، هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش هنوز منتظر بود. خودش هم نمی‌دانست به چه می‌اندیشد. دقایق می‌گذشتند و او انگار در همان لحظه‌های اوّل، حاجتش را جا گذاشته بود. کم‌کم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می‌شد؛ ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود، بوی نور، بوی رهگذری از بهشت. پیرزن لبخند زد؛ زیرا اصلاً به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد. اصلاً انگار یادش رفته بود که می‌تواند حرف بزند و خواسته‌اش را بگوید، او خضر(ع) را نشناخته بود. 

منبع موعود


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حکایتهای خواندنی وجالب از مردم , ایمان , معجزات وداستانهایش(واقعی) , ,
برچسب‌ها: خضرنبی , خضر , داستانهای انبیاء ,
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

              به علت بالابردن سرعت،،،       ☝☝☝

 
آمارنظردرقسمت بالاغیرفعال کردیم
 
ولی بعدازتأییدادمین درپایین پستهانمایش داده میشود
 
 

داستان پیامبر(ص)ومردفقیر 

 

 

عبرت انگیز 

 

این داستان هشداری به کسانیست

 

که وابستگی به خوشیهاولذتهای

 

دنیاچنان آنهاراکورکرده که حاضر

 

شدند خداو بندگان شایسته اش را

 

کوچک ببینند وحتی برای

 

تشکرازنعمتهاومحبتهایش

 

حاضربه تسلیم وعبادت خدا

 

واطاعت ازفرستاده هایش نیستند

 

وهمچنان فقیرانرایاری نمیکنندوحتی

 

کمترازخودهم میدانندوباآنهانشست

 

وبرخواست نمیکنند

 
 
 

         سلطان  م / میرزائی   

 شماره ادمین دربالای سایت درحال حرکته

 

یک داستان عبرت آموز

 

  

امام باقرعلیه السلام فرمود:

 

در زمان رسول خدا، در آغاز هجرت یکی از مومنین صفه به نام سعد بسیار در فقر و ناداری به سر می برد و همیشه در نماز جماعت، ملازم پیامبر خدا بود و هرگز نمازش ترک نمی شد رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم وقتی او را می دید، دلش به حال او می سوخت و نگاه دلسوزانه به او می کرد.

 

غریبی و تهیدستی او رسول خدا را سخت ناراحت می کرد، روزی به سعد فرمود: اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می کنم. مدتی از این جریان گذشت، رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم از این که چیزی به او نرسید تا به سعد کمک کند، غمگین شد خداوند وقتی رسولش را این گونه غمگین یافت، جبرئیل را به سوی او فرستاد جبرئیل که دو درهم همراهش بود، به حضور پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم خداوند اندوه تو را به خاطر سعد دریافت، آیا دوست داری که سعد بی نیاز گردد، پیامبر صلی الله علیه واله و سلم فرمود: آری. جبرئیل گفت، این دو درهم را به سعد بده و به او دستور بده که با آن تجارت کند پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آن دو درهم را گرفت و سپس برای نماز از منزل خارج شد؛ دید سعد کنار حجره مسجد ایستاده و منتظر رسول خداست. وقتی که سعد را دید، فرمود: ای سعد آیا تجارت و خرید و فروش می دانی؟

 

سعد گفت: سوگند به خدا چیزی ندارم که با آن تجارت کنم. پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم آن دو درهم را به او داد و به او فرمود: با این دو درهم تجارت کن و روزی خدا را به دست بیاور. او هم آن دو درهم را گرفت و همراه رسول خدا به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را خواند، بعد از نماز، رسول خدا به او فرمود: برخیز به دنبال کسب رزق برو که من از وضع تو غمگین هستم. سعد برخاست و کمر همت بست و به تجارت مشغول شد به قدری از دو درهم برکت داشت که هر کالایی با آن می خرید، سود فراوان می کرد؛ دنیا به او رو آورد و اموال و ثروتش زیاد گردید و تجارتش رونق بسیار گرفت. در کنار مسجد محلی را برای کسب و کار خود انتخاب کرد و به خرید و فروش، مشغول گردید.


این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود.

 

کم کم پیامبر صلی الله علیه واله وسلم دید که بلال حبشی وقت  نماز را اعلام کرده ولی هنوز سعد سرگرم خرید و توبه فروش است، نه وضو گرفته و نه برای نماز آماده می شود. پیامبر صلی الله علیه واله وسلم وقتی او را به این وضع دید، به او فرمود: «یا سعد شغلتک الدنیا عن الصلاة ای سعد دنیا تو را از نماز بازداشت». او در پاسخ چنین توجیه می کرد و می گفت: چه کار کنم؟ ثروتم را تلف کنم؟ به این مرد متاعی فروخته ام؛ می خواهم پولش را بستانم و از این مرد متاعی خریده ام؛ می خواهم قیمتش را بپردازم. رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در مورد سعد، آن چنان ناراحت و غمگین شد که این بار اندوه رسول خدا شدیدتر از آن هنگام بود که سعد در فقر و تهیدستی به سر می برد.

 

جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نازل شد و عرض کرد: خداوند اندوه تو را در باره سعد دریافت، کدام یک از این دو حالت را در مورد سعد دوست داری آیا حالت اولی یعنی فقر و تهیدستی او و توجه به نماز و عبادت را دوست داری یا حالت دوم را که بی نیاز است ولی توجه به عبادت ندارد؟ پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: حالت اولی را دوست دارم، چرا که حالت دوم او باعث شد که دنیایش، دینش را ربود و برد، جبرئیل گفت:

 

«ان الدنیا و الاموال فتنه و مشغله عن الاخره» ؛ دلبستگی به دنیا  و ثروت، مایه آزمایش و بازدارنده آخرت است. آن گاه جبرئیل گفت: آن دو درهم را که به او قرض داده بودی از او بگیر که در این صورت وضع او به حالت اول برمی گردد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم به سعد فرمود: آیا نمی خواهی دو درهم مرا بدهی؟ سعد گفت: به جای آن دویست درهم می دهم. پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: همان دو درهم مرا بده. سعد دو درهم آن حضرت را داد از آن پس دنیا به سعد پشت کرد و تمام اموالش کم کم از دستش رفت و زندگیش به حالت اول بازگشت.

 

این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود. 1

 


1- گناه شناسی، محسن قرائتی، ص 183 الی 186.

انتشاری از؛سلطان‌مرتضی میرزائی

 

باتشکرازبیتوته


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: سخنان ونصیحتهای بزرگان , داستانهای واقعی , حکایتهای خواندنی وجالب از مردم , ایمان , ,
برچسب‌ها: داستانهای واقعی وعبرت آموز , حکایتهای عبرت آموز , داستانهای واقعی , داستانهای آموزنده , آموزنده های سلطان صدا , سایت سلطان صدامیرزائی , سلطان مرتضی میرزایی , ,
تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396
نويسنده : مرتضی میرزایی

 

 

سلطان میرزائی شنبه۲۰/خرداد۹۶

توجه

 

 به علت بالابردن سرعت،،،

 
آمارنظردرقسمت بالاغیرفعال کردیم
 
ولی بعدازتأییدادمین درپایین پستهانمایش داده میشود

 

داستان کلیداسرارشمامردم

 

نفرین 

 

پروردگارا


بحق محمدوآل طاهرش وبحق شبهای قدرکه عزیزترین شبهای سال هستندهمهٔ کسانی که صاحب نعمت فراوان ومقام وموقعیتهای خوب هستند ونیازمندوفقیری رامیشناسندولی هیچ کاری برای نجاتش نمیکنند واگرهم کمک کنند،کمک به کسانی میکنندکه خودشان ازبهترین موقعیتهابرخوردارهستندونیازی ندارندوفقط به مالشان ومقاماتشان اضافه میشود درحالی که میتوانند قدم خیری برای فقیرانی بردارندتاازبیکاری نجات پیداکنند واولادانش کمترسختی بکشندوبتوانندبرای خودوفرزندانشان منزلی وغذایی تهیه کنند ومهتاج دیگران نباشند میبینندولی کاری نمیکنند،یارب قسمت دادم که بحق فرق شکافتهٔ
علی (ع)وبحق شب وروزقدر جا ومقامهایشان وموقعیتهایشان را روزی کسانی کن که این چنین نباشند وازموقعیتشان استفاده کنندودست خلقهایت رابگیرندکه نیازمنداعتبارشانند وکارخیرکننددست فقیرانی بگیرند که ازبی کسی وبی ضامنی دنیابرایشان تاریک شده واطرافیان میبینند ولی بازکاری نمیکنند وغرق وغرق درخوشیهایشان هستند که علامتهای خطرازجانب پروردگارشان هم درموقعیت شغلیشان ازهمچین شکایات ونفرینهایی برسرشان میآیدولی بازبی تفاوت وحتی غرورشان را جلوخالق روزی دهندهٔ خودشان هم خوردنمیکنند که این نفرینها گریبان پدرانشان هم میگیردچون نطفهٔ همان پدران هستند،


آمین یارب العالمین

بحق محمدوآله طاهرین(ص)
 
 
 
 
 
بعضی بزرگی را
 
 
بدون اینکه بخواهند با خود دارند..! "
 
 
 
نوشته ایی از؛ میرزائی
 
 
 
لطفا تاآخربخوانیدشاید
 
 
 
 
شماهم کسانی رابشناسید
 
 
 
 
که بااین پیام بخودبیایند
 
 
 
 
ومال ومقام ونعمتهایی که
 
 
 
 
خداوندبه آنهاداده بتوانند
 
 
 
 
بایک جبران حفظ نمایدو
 
 
 
 
به بلا تبدیل نشودانشالله
 
 
 
 
آدمهایی که کمبودبزرگی درخودمیبینند
 
 
 
 
همش فکرمیکنند بزرگی وبزرگ شدن
 
 
 
 
روبایدباتعویض ماشین وخریدن ماشینهای
 
 
 
شیک وگران و وسایلهای گران قیمت مردم
 
 
فکرمیکننداین اشخاص آدمهای بزرگی هستند
 
 
ومیشود روی آنها حساب باز کرد واعتباردارند
 
 
درصورتی که خیلی ازانسانهایی هستند که
 
 
درفقرو بدون خرج وهیچ هزینه ایی
 
 
 
وبدون هیچ مال ومنالی خداوند آنهارونزد
 
 
 
خلقهلی خودش بزرگ میکند،
 
 
 
البته آدمهای اولی کسانی که مثل خودشان
 
 
 
هم هستند آنهاروبزرگ نمیبینندفقط
 
 
چونکه همیشه خودشان هم بزرگ بودن
 
 
 
رودرظاهروماشین ووسایلهای گرانقیمت
 
 
 
میدانستند ومیدانندبه همدیگرنزدیگ
 
 
میشوندتانزدکسانی که درفقرهستند
 
 
 
درتحقیروخودنمایی باهم باشند
 
 
 
ونهایت لذتشان همین است(خودنمایی)
 
 
 
درصورتی حقیقت ثروت وبرکات وسیع وپست
 
 
 
ومقام همهٔ همه آزمایش پروردگار است
 
 
که ازآنها میپرسد ازموقعیت وپول
 
 
 
وجایگاه وثروتی که برای شمابخشیده بودم
 
 
هیچ کمکی به دیگران که نکردید
 
 
که هیچ
 
 
بلکه بانگاه وسکوت وحرکات
 
 
وحتی باخود مالتان تهی دستان را آزرده
 
 
وتحقیرکردید که حتی هیچ کمکی برای
 
 
بندگان من نکردید که شایدباری ازدوش
 
 
 
آنها کم شودوفقط
 
 
 
وفقط غرق درعیش ونوش ولذت وتفریح
 
 
 
خودتان بودید وحتی نزدیکانتان هم
 
 
 
اینقدردرلذت ازنعمتهابودند که نیامندان
 
 
رافراموش کرده بودند
 
 
 
واگرکمکی هم میکردند باز به کسانی کمک
 
 
میکردندکه ازثروت حتی ازخودتان
 
 
بیشترداشتندوبی نیازبودندوفقط
 
 
 
به ثروت ولذت آنها افزودت میشد
 
 
 
وخودتان هم این راخوب میدانستی
 
 
 
ولی خودتان فکرتان رافریب میدادید
 
 
که کارهایتان همش خیراست
 
 
 
ولی خیرنبود،سوء بود
 
 
 
وخداونددرآخرین پیامهایش
 
 
به آنها ندامیدهد ولی باز بخودنمیآیند
 
 
 
وتوبه نخواهدکردتا عذابی که انتظارش
 
 
 
رانداشتند باچشم وگوش خودببینند
 
 
وخبرش رابشنوند وحتی خطرهم
 
 
 
اگرنزدیکشان باشد بازکاری نمیکنند
 
 
که شاید،شاید
 
 
بابت آن کار خیر درقبالش
 
 
خودشان وموقعیت خودشان رابیمه کنند 
 
 
 
 
که خدااگربخواهد درلحظه ایی انسانی را
 
 
 
به خیانت واشتباه حتی گذشته رسوامیکند
 
 
وموقعیتش راچنان میکند که هی باخود
 
 
 
افسوس میخورد که دیگردیراست
 
 
خیلی دیر ،،،
 
 
 
حتی شاید همین الان که این پیام رومیخوانید
 
 
دراین پیام الهامی یاخبری ازاتفاقی باشد
 
 
 
(( وفقط به یک دلیل مهم نمیدانی،
 
 
وهیچ وقت مهم ندانستی
 
 
 
آن یک دلیل هم
 
 
 
نداشتن ایمان به اندازهٔ کافیست ))
 
 
 

 

واماداستان؛

 
 
 
 
 
پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. 
 
 
 
پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟
 
 
 
 
 
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد، بعد پرسید بستنی معمولی چند است؟
 
 
 
 
 
خدمتکار با توجه به اینکه تمامی میزها پرشده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند، با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.
 
پسرک همان بستنی معمولی را سفارش داد. خدمتکار بستنی را آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت..!
 
پسرک بستنی اش را تمام کرد، صورت حساب را به صندوق پرداخت کرد و رفت...
 
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت..! 
 
پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی 15 سنت انعام گذاشته بود؛ در صورتی که می توانست بستنی شکلاتی بخرد.
 
 
شکسپیر چه زیبا می گوید:
 
 
بعضی بزرگ زاده می شوند،
 
 
برخی بزرگی را به دست می آورند،
 
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند..!
 
 
 درقسمت پایین ،داستانهای واقعی مارودنبال کنید
برداشت اززیباکده
 
 
 
 

|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حکایتهای خواندنی وجالب از مردم , کلیداسرارشمامردم , ,
برچسب‌ها: داستانهای واقعی وعبرت آموز , حکایتهای عبرت آموز , داستانهای واقعی ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرين مطالب
1111111111 11111111111
سلام
سلام

سلطان هستم از اینکه قدم بر دیده ما نهادید از شما کمال تشکر را دارم.

ارسال پیامک به سلطان
باتشکر از بازدیدشما،با ما در شبکه های اجنمایی نیز همراه شوید

/
وبسایت رسمی سلطان صدا،خوانندهٔ بندرعباسی /مرتضی میرزائی

بستن عکس